
سفرنامه اصفهان: خشم طبیعت
این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
سال ۹۷ همانند سالهای گذشته، قصد داشتیم تعطیلات عید را با سفر به یکی از شهرهای زیبای ایران سپری کنیم. این بار مقصد ما، شهر اصفهان بود.
پس از عبور از شهرهای قم، سلفچگان و دلیجان، به این شهر تاریخی و زیبا که به نام “نصف جهان” نیز شناخته میشد، رسیدیم.
اولین تلاش ما پیدا کردن یک مکان خوب برای اقامت در این سفر بود. پس از دیدن چندین خانه، به یک خانه بزرگ و روشن علاقهمند شدیم. مهماننوازی صاحبخانه آنجا بسیار خوب بود.
پس از اجاره خانه، صاحبخانه و همسرش ما را به استراحت و آرامش خوشآمد گفتند.
خانه یک اتاق داشت که پدر و مادرم آن اتاق را برای خود انتخاب کردند و من و پدربزرگمان در پذیرایی خوابیدیم. وقت خواب کمی عقب افتاده بود و من به دنیای قدیمیام در تهران فکر میکردم.
در اوایل بهار، به خاطر سمزدایی فراوان، خانه پر از مورچه بود و من تقریبا هر شب زیر پتو مورچهخواب میبستم. در آن لحظات، ارزش گذراندن این چند روز در این آرامش برام واضح بود. همیشه متذکر نبودم که یکی از آنها دوباره به سرم بپرد.
وقتی مادر چراغها را خاموش کرد و شب راخوابی پیشنهاد کرد، من نیز به تخته زدم و آماده خواب شدم. اما پس از گذشت پنج دقیقه، با تغییر مکانم، نتوانستم غرق خواب شوم. پدربزرگم با تسبیح در دست خوابش را میپروراند. صدای تسبیحهایش مانند صدای ناقوس کلیسا در خلاء خانه پیچیده بود، اما من همچنان چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم.
۱۰ دقیقه بعد، در حالی که به سستی به خواب میروم، حس کردم چیزی در اطرافم حرکت میکند. اول فکر کردم شاید اشتباه میباشم و چشمانم را باز نکردم، اما ناگهان واقعیت حس کردم که چیزی بر روی شکمم حرکت میکند.
این حس ترسناک به اندازهای بود که سریعا از تخت بلند شدم و بر روی فرش ایستادم. زیر روشنایی کمی که از آشپزخانه میتابید، متوجه شدم که محاصره شدهام توسط سوسکهای ریز به شاخهای بلند! به این ترتیب بود که پنج شب را بر روی مبل بلندترین اتاق خوابیدهام. واقعهی وحشتناک دیگری هم در اثر مشاهدهی یک سوسک بالدار روی سقف توالت اتفاق نیفتاد. خدا را شکر که زمان شروع سفرمان به تهران نزدیک شده بود و سفرمان به پایان میرسید.
ابتدا به میدان نقش جهان از جاذبههای دیدنی اصفهان رفتیم. سپس بازدید از مسجد جامع، کاخ عالیقاپو و سایر جاذبههای شهری داشتیم. در پایان، تجربهی سواری بر روی اسبهای چرخشی در میدان سیوسه پل برایم تازگی داشت که نشان دهندهی وسایل حمل و نقل قدیمی قبل از اختراع ماشین بود.
پس از آن به سی و سه پل شهر رفتیم که در شب با نورپردازی جذاب بسیار شگفتآور بود. اگرچه اکنون رودخانهای زیر پل نبود که پل را واقعیت میبخشید، اما همچنان محبوبیت خودش را حفظ میکرد. بدون دلیل واضحی برای بقای آنجا بود، اما همچنان جذابیتش باقی مانده بود.
این سفر من را به خاطر امیدها و آرزوهای خالی خاطرههایی از گذشته یادآوری میکرد.
یکی از ساختمانهای بزرگ که فقط برای نشان دادن قدرت وجود داشتند بنام استواریها بودند. منارجنبان یکی از ساختمانهای جالب برای من بود؛ زیرا وقتی به آنجا رفتیم، به نظر میرسید که یکی از منارهها را تکان دادند تا نشان دهند ساختمان به گونهای است که تکان یکی از منارهها، مناره دیگری را هم به حرکت درمیآورد. این برای من بسیار شگفتانگیز بود، زیرا این نشان از تمدن بزرگی بود که واقعا هیجانانگیز بود!
به زیباترین مکانی که بازدید کردیم اسمش هشت بهشت بود که در دوره صفویه ساخته شده بود. سقف یکی از ایوانها با آب طلا نقاشی شده بود و تالارهای فوقالعاده زیبایی داشت. اگرچه در زمان قاجار، این مکان نیز آسیبهای زیادی دیده بود، اما هنوز جذابیت و شکوه خاص خودش را داشت.
وسط باغ، یک حوض بزرگ و زیبا بود که اطرافش را درختان سرو و چنار فراوانی میپوشانستند و یک محیط پارکمانند را ایجاد میکردند.
وقتی در باغ قدم میزدیم، در حالی که کنار حوض نشسته و درخواست عکس گرفتن از مادرم را داشتم، ناگهان حس کردم چیزی لطیف و مرطوب بر سرم افتاد! اول فکر کردم کسی آب ریخته، اما وقتی دستم را به سرم رساندم، متوجه شدم به نظر میرسد یک کفتر اشتباها سر من را گرفته است!
در آن لحظه سعی کردم بپذیرم که طبیعت گاهی با ما شوخی میکند و با حشرات و حیواناتی که همیشه آمادهاند تا ناراحتیشان را به نمایش بگذارند، حتی در بهشت.
بعد به خانه برگشتیم تا شبی دیگر را در کنار سوسکها بگذرانیم، اما در مسیر پدربزرگ گفت که اشتیاق آش دارد. بنابراین به یکی از آشکدههای معروف اصفهان رفتیم که فضای سنتی و زیبایی داشت و روی تختی نشستیم.
وقتی آش جوی اصفهان به پدربزرگ آوردند، او با دیدن قطرات کوچک کشک روی آش خوشش آمد و با لحنی شاداب به گارسون گفت: «آیا کشک گرون شده است؟»
همه ما از این طنز پدربزرگ لذت بردیم، حتی گارسون! بنابراین با لهجه اصفهانی زیبایی، به او پاسخ داد: «بابا الان کشک میآورم براتون.»
در کل، سفر ما بسیار زود به اتمام رسید. با وجود آثار باستانی دیگر در اصفهان که هنوز ندیده بودیم، اما باید به خانه برگردیم. این موضوع کمی افسوس بود، اما واقعا خوشحال شدم که شب آخر را در کنار سوسکها گذراندیم.
فردا صبح، قصد داشتم به مورچههای خودم سر بزنم. به خودم فکر میکردم که اگر مورچهها به دهانم وارد شوند، آنها را بوسیدم.
واقعا آدم وقتی وضعیتش بد نیست، ارزش خوبی را نمیفهمد و خدا را شکر نمیکند!