سفرنامه اصفهان: من خدا

سفرنامه اصفهان: من خدا

سفرنامه اصفهان: من خدا

سفرنامه اصفهان: من خدا

این داستان توسط یک شرکت‌کننده در مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱ به مجله گردشگری علی‌بابا ارسال شد و در آن منتشر شد.

یک شب که دلم شکسته بود و از خدا ناامید شده بودم، با قهر و اندوه به خواب رفتم. احساس می‌کردم خدا از من دور شده است. اما در خواب، آواز اذان شنیدم و احساس کردم که خداوند همچنان راهنمای من است و مرا به سویش می‌کشاند.

صبح شد و زنگ اذان صبح نیز شنیده شد. اما آن روز متفاوت بود. احساس می‌کردم که در سرزمین رویاها گام می‌گذارم. با لبخندی بر لب‌هایم و با احساس پرانرژی، به راه افتادم.

زمانی که از خانه خارج شدم و به درخت بلند چنار نگاه کردم، آنقدر زیبا بود که قلبم شاد شد. درخت چنار با جلوه‌ای فراوان مرا به دنیایی جدید و زیبا مهاجرت داد. احساس کردم که به سوی خداوند پرواز می‌کنم.

وقتی کلاغ‌ها را دیدم که روی درخت چنار نشسته‌اند و صدایشان به گوش‌هام می‌رسید، تصمیم گرفتم آن‌ها را دنبال کنم. همچون یک بازی کودکانه، در کوچه‌ها و خیابان‌ها پی‌روی آن‌ها کردم. کلاغ‌ها مرا به سمت شالیزارها هدایت کردند.

هوای خنک و بوی برنج مرا خوشحال کرد. احساس می‌کردم که بر بال فرشته‌ها سوار شده‌ام و به دنبال آرمان‌هایم می‌رم. احساس آرامش و خوشبختی درونم روشن شد.

اما با یادآوری صدای اذان ظهر، فهمیدم که در آن لحظه تنها و خیره‌گم شده‌ام. کلاغ‌ها همگی به پرواز درآمدند و من دلم می‌خواست که آنان را دنبال کنم. اما وقتی نزدیک شدم، همه با هم فریاد بلند زدند و خونی بر روی زمین دیده شد.

این منظره یادآور روزهای غم انگیز تاریخ بود. احساساتم باورنکردنی بودند. من در آن لحظه دچار احساسات عمیقی شدم و گریه‌ام گشت. احساسی عمیق از عاشورا و خونریزی‌های حسین (ع) دستگیرم کرد.

با آرامش و استواری کوه‌ها، من تصمیم گرفتم که همیشه به آرامش و ثبات تلاش کنم. این تجربه زندگی مرا یادآور کرد که باید همواره ثابت قدم برای تحقق آرمان‌هایم بایستم.

از آن روز چشمان من باز شد. تازه یافتم که محله‌ای که بزرگ شده‌ام دیگر همانند گذشته نیست. اما با وجود تغییرات، باز هم احساس آرامش و شادی درونم حفظ شده است.

زیبا بود. همیشه زیبا بود. هر وقت باد شالیزارها را با خودش می‌برد، خیلی خوشحال می‌شدم. از آن روزها، هر زمان که ناراحت می‌شدم، به کوه قلعه بزی می‌رفتم. کنار قلعه‌ای که الان فراموش شده، حرف می‌زدم. بهش می‌گفتم: «بیا حرف بزن. دردتو به من بگو. از بی‌وفایی دیروقت‌ها بگو. من گوش می‌دم. از غصه‌هات بگو. از افراد و تجاوزهاشون بگو. تنها نیستی و من اینجام، پشتتم. آمدم اینجا تا صداتو بشنوم. با من حرف بزن.»

من این داستان رو نوشتم تا به دوستانم بگم حتی اگر تو سخت‌ترین شرایطی هم باشی، حتی اگر فکر کنی دیگه آخر خطی، ولی خدا هست. خدا هست. فقط باور کن.

اگر خدا آن روز من رو به سفری دیگه نمی‌فرستاد، شاید الان اینجا نبودم، چون خیلی به نقطه پایانی فکر می‌کردم و قصد داشتم این دنیا رو برای همیشه ترک کنم. فکر می‌کردم دنیا تاریک و بد است، اما الان هر روز به خدا سپاس می‌گم چقدر دنیا زیباست. چقدر صدای پرنده‌ها که به حمد و ستایش او مشغولند، زیباست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *