سفرنامه بانه: لاسامه

سفرنامه بانه: لاسامه

سفرنامه بانه: لاسامه

سفرنامه بانه: لاسامه

این کتاب توسط حاجی خسروی برای یک مسابقه سفرنامه‌نویسی ارسال شده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

از قدیم همه می‌گن بچه‌ها حافظه‌ی قوی‌ای دارن و خاطرات دوران کودکی‌شون رو خوب به یاد میارن. من خودم نمی‌دونم این حرف واقعیه یا نه، ولی وقتی به خاطره‌هام فکر کنم، حس می‌کنم این حرف حقیقتیه. من به این کتاب اسم لاسامه رو دادم که به معنای برف یا باران‌های شدید همراه با بوی کولاکه است. دلیل انتخاب این اسم، سفر عید نوروز سال ۱۳۷۸ بود که تنها ۶ ساله بودم. تو این سفرنامه می‌خوام باهاتون به خاطرات و احساساتم در اون لحظه‌ها برسم.

حس می‌کنم دارم با اتوبوس زمان سفر میکنم و به گذشته‌ی ۶ سالگی‌ام می‌رسم، زمانی که گوشی‌های هوشمند و اینترنت وجود نداشت. تو اون روزها، تنها لوازمی که هر خانواده‌ای داشت یک دوربین یا یک شیشه‌ی ژاپنی قرمز بود که باهاش خاطراتشون رو ثبت می‌کردن. بعضی وقتا هم باشوق و شور، دویدن به جلوی دوربین تا در عکسها ماندگار بشن.

اما ممکن بود بدبختی‌ها هم پیش بیاد و عکسها به خوبی دربر نیاد یا حتی فیلم دوربین سوزه بشه. اگر چند سال هم از اون سفر گذشته، همچنان همه جزئیات و خاطراتش رو به یاد دارم.

خلاصه از خاطراتم نمی‌گم، چون تعداد زیادی خاطره و اتفاقات این سفر رو برات دارم که ممکنه برای بعضی‌ها ساده به نظر بیاد، اما وقتی دقیق‌تر بهشون نگاه می‌کنم، متوجه میشم که زیبا و پررنگتر از واقعیت‌های زندگی امروزمونه.

ای کاش اتوبوس زمان پنچر می‌کرد یا دچار مانورهای لاسامه و باران بود. اگر این طوری می‌شد، شبیه کاروان‌های قرن گذشته، کنار راه زندگی می‌کردیم و هر جایی که دلمون می‌خواست می‌رفتیم.

متاسفانه همه‌ی این‌ها فقط در فیلم‌ها ممکنه و واقعیت نداره، همه‌چیز شبیه فیلم‌های سفر در زمانه!

داستان سفر ما هر سال قبل از عید نوروز آغاز میشد و همیشه مقصدشون بانه بود، شهر زیبای کردستان. اصلن چرا بانه؟

چون مادرم اهل بانه بود و پدرم اهل سنندج، منم تو بانه متولد شدم و عاشق این شهر زیبا هستم. قدیما کمتر کسی اسم بانه رو می شناخت، اما الان به خاطر جاذبه‌های گردشگریش و مردم خونگرمش، بانه جزو مقصدهای محبوب تفریحی ما شده.

توصیف بانه که هم توی قلبمه و هم حقیقتن، همیشه همینو بهم یادآوری میکنه…

۲۶ اسفند، روزی که پدرم از کار برگشت، بهش گفتم: «کی می‌ریم بانه؟»

یه کاغذ از جیبش درآورد و گفت: «فردا ساعت ۲ بعد از ظهر می‌ریم.»

بلیط رو از دستش گرفتم و فقط از عکس اتوبوس قرمز روش توجه کردم. بقیه اطلاعات برام مهم نبود. داشتن اون بلیط برام همون حس برنده شدن در یک قرعه‌کشی یا داشتن بلیط سفر به کارخانه شکلاتسازی بود.

بعدا پدرم گفت: «هواشناسی اعلام کرده که فردا هوا بده و ممکنه باران یا برف بیاد…

بارف آمده است.

بله، درست شنیدید. تنها سه روز تا فرا رسیدن عید نوروز و فصل زیبای بهار باقی مانده است.

برای من همیشه جمع کردن وسایل و چمدان‌ها یکی از بخش‌های جذاب سفر است، زیرا سفر همیشه بخش مهمی از زندگی من بوده است.

روز مورد انتظار برای من فرا رسید و من طبق عادت همیشگی برای سوار شدن به اتوبوس به زودی عجله داشتم، حتی اگر فاصله از پایانه تا خانه ما فقط ۱۰ دقیقه پیاده‌روی بود، من هر دفعه حداقل یک ساعت زودتر از زمان حرکت بی‌تابی می‌کردم. لباس‌های جدید عیدی‌ام را پوشیده بودم و هر پنج دقیقه یک بار می‌پرسیدم:

«پس کی قرار است برویم؟»

سوار شدن به اتوبوس برای من مانند پرواز چارتر تهران-فرانکفورت بود. همه وقایع تا لحظه سوار شدن به اتوبوس برای من جذاب بود، از گذاشتن چمدان‌ها در صندوق تا بررسی بلیط توسط کارمند تعاونی.

برای اینکه بفهمم اتوبوس ما کدام است و چه رنگی است، هر بار از پدرم می‌پرسیدم:

«این اتوبوس ماست یا آن یکی؟»

روز زیبای من تکمیل شد. اتوبوس بنز قرمز زیبا جلوی تعاونی ایستاده بود و فریاد می‌زد: «بانه… بانه… بانه، جا نمانید.»

همین صدا شادی را در چشمانم به وجود آورد.

پدرم همیشه به راننده اتوبوس تذکر می‌داد که: «لطفاً چمدان‌های ما را در انتهای صندوق قرار دهید، زیرا ما در مقصد آخر (بانه) پیاده می‌شویم و نمی‌خواهم چمدان‌ها چند بار برای پیاده شدن یا سوار شدن مسافران بین راهی جابه‌جا شوند.»

به طور پنهانی کلی عیدی برای اقوام در چمدان‌ها بود.

ساعت ۱۴:۳۰ بود و حدود نیم ساعت تأخیر در حرکت… شوق و هیجان درون من می‌جوشید. راننده سوار شد و همان جمله معمولی «کسی نمانده است» را به زبان آورد.

این حرف برای من به معنای شروع حرکت به سمت بانه بود. هوا ابری بود و کمی سردتر از روزهای گذشته بود. دانه‌های باران و برف از آسمان می‌آمد. برخی از مسافران کت‌های زمستانی گرم پوشیده بودند، اما برای من همه چیز به نظر می‌رسید وقتی بهار آغاز شده بود.

به تدریج از شهر سنندج خارج می‌شدیم. توجه من به مکان‌های مختلف جلب می‌شد. هر سال با عبور از جلوی آن‌ها، حسی که ارتباطی با این مکان‌ها دارم، درون من زنده می‌شد.

حدود ۱۳ سال بعد با ورود به دانشگاه، کار و حرفه‌ام ارتباطی با همه آن‌ها پیدا کرد. بعد از حدود ۲ ساعت، به اولین شهر در مسیرمان رسیدیم. شهرستان دیواندره به گفته مردم محل، به گذرگاهی برای مسافرانی که به بانه سفر می‌کنند، تبدیل شده بود، یک شهر کوچک و سردسیر.

بارش برف هر لحظه شدیدتر می‌شد. وضعیت برای مسافران کمی نگران‌کننده بود. تمامی افراد تعجب می‌کردند که بارش برف در این زمان از سال بی‌سابقه است!

اما برای من همه این موارد بی‌اهمیت بودند و حتی جذاب‌تر شده بودند، چون عاشق برف بودم، بخصوص وقتی با اتوبوس مسافرت می‌کردم.

احتمالاً برای من در عید نوروز کریسمس، بابانوئل و هدایاشان تداعی می‌شد. وقتی از شهرستان دیواندره خارج شدیم، انبوهی از خروجی شهر ماوراء‌العاده بود. بیشتر رانندگان خودروهای شهری بین شهری بودند و تعدادی مینی‌بوس مشاهده می‌شد.

راننده توقف کرد و شاگرد اتوبوس از چند نفر وضعیت جاده را پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟ وضعیت جاده چطور است؟»

ناگهان چند نفر همزمان مانند دانش‌آموزان ابتدایی که منتظر پاسخ معلمشان هستند، جواب دادند: «وضعیت جاده خوب نیست و احتمال استفاده از زنجیر چرخ وجود دارد.»

زرینه منطقه‌ای است که سردترین نقطه استان کردستان را به ویژه هنگام بارش برف و سرما معروف کرده است.

متأسفانه امکانات آن زمان مانند حال حاضر موجود نبود که با یک لمس دست به اطلاعات دسترسی پیدا کنید و از وضعیت تمام نقاط جاده اطلاع پیدا کنید.

هر چند هواشناسی هشدار داده بود که بارش برف پیشبینی شده است، اما عدم هماهنگی بین تعاونی و راهداری عجیب به نظر می‌رسد.

بارش برف دقت به دقت تشدید می‌یافت و نگرانی و اضطراب مسافران رو به افزایش بود. تنها نگرانی من در آن لحظه تنها مادرم بود، زیرا تنها یک بار در سال می‌توانستیم به بانه برویم. دیدار مادرم با خانواده‌اش برای من از اهمیت بالاتری برخوردار بود.

دانه‌های برف بلوری و سفید به یکدیگر دست داده و دریایی از برف سفید و یخ شکل گرفته بود. راننده و شاگردش با احساسی از شک و تردید تصمیم به ادامه راه گرفتند. شاید اگر حس ششم قوی‌تری داشته باشم، می‌توانستم بگویم که هر چه پیش‌آید، خوشایند است عجیبی در چشمانشان بود.

در داخل اتوبوس هوا گرم بود و هیچ‌کس احساس سرما نمی‌کرد. احتمالاً هوا سرد بود، اما ما به دلیل خوشحالی یا استرس و اضطراب، حس دمایی را از دست داده بودیم.

پچ‌پچ

وضعیت اتوبوس با تعداد بیشتر مسافران در داخل بیشتر پیچیده شد. بعضی از مسافران ناراحت بودند و از اینکه باید در این هوای سرد مسافرت کنند شکایت می‌کردند، اما من همچنان لذت می‌بردم از منظر زیبایی‌های خارج از پنجره.

در نهایت به منطقه برف‌گیر و صعب‌العبور زرینه اوباتو رسیدیم. برف به اندازه‌ای باریده بود که اتوبوس دیگر نمی‌توانست حرکت کند، شبیه به یک پیرمرد که ناتوان است در پیشروی در معابر شیب‌دار.

هوا شروع به تاریک شدن کرد و همه ما می‌دانستیم که ادامه دادن سفر در این شرایط غیرعادی اشتباه است. راننده اتوبوس در آنجا متوقف شد، اعتراف کرد که اگر وضعیت به این شدت بحرانی است، اصلا این همه به جلو نمی‌رفت، اما او نیز قادر به انجام این کار نبود. همه خودروهای پشت سرمان و جلوی ما نیز متوقف شدند و تلاش برای پاکسازی جاده نتیجه‌گرفت نداشت، لاسامه امان همگی را گرفته بود.

پدرم راجع به تکلیفمان پرسید، او گفت که احتمالا نیروهای راهداری به زودی به کمک ما خواهند آمد و در اتوبوس باقی می‌مانیم تا شرایط به نرمال برگردد.

در این حین راننده به کمک برای بستن زنجیرچرخ نیاز داشت و پدرم یکی از داوطلبان بود که به راحتی از اتوبوس پیاده شد و به او کمک کرد. تلاش من برای همراهی بی‌فایده بود و زنجیرچرخ پاره شد.

اتوبوس در برف گیر کرده بود و هر چه بیشتر گاز می‌داد، بیشتر در برف فرو می‌رفتیم. خدا اینجا و در اتوبوس به دعاهای زیر لبم پاسخ داده بود. روستاییان با چراغ‌های نفتی به ما کمک کردند و ما را به روستا دعوت کردند تا تا وضعیت بهتری برسد. احساس هیجان و اشتیاق برای ماندن در خانه‌های روستایی با چراغ نفتی بر روی هیزم و بخاری، هنوز هم باقی بود.

نهایتا با رسیدن نیروهای زحمتکش راهداری، خبر مسدودیت جاده‌ها تایید شد و ما از اتوبوس پیاده شدیم. مسیری که معمولا یک ساعت و نیم طول می‌کشد، حدود سه ساعت به طول انجامید. همه از کواره‌خوردگی خسته بودیم. پس از رسیدن به شهر سقز، مادرم ساندویچ کتلت آورد و همه با لذت آن را خوردیم.

فرمانداری سقز برای اسکان ما در خوابگاه دخترانه‌ای راه‌انداختند، زیرا محور سقز به بانه هنوز مسدود بود. خوابگاه نسبتاً تمیز بود و با یک دوش آب گرم و یک لیوان چای داغ، بدن خسته ما را شاداب کرد. تمام اتاق‌ها برای خانم‌ها اختصاص یافته بود و مادرم از مسئول خوابگاه خواست تا با اقوام تماس بگیرد و اطمینانشان دهد که ما در امان هستیم.

با گذشت زمان، همه از نگرانی‌ها رها شدند و ما امیدوار به ادامه سفر بودیم. واقعاً احساس می‌کردیم که خدا مراقب همه‌مان است.وقتی به خواب رفتم، مادرم هفت یا هشت بار من را بیدار کرد تا سرانجام در تخت فلزی دو طبقه کنارش خوابم ببرد. وقتی فکرش می‌کنم، احساس می‌کنم چقدر ظالمانه بودم که اونها را راحت نخواباندم.

صبح ساعت پنج، مادرم من را از خواب بیدار کرد و درخواست کردم دوباره بخوابم. اما او گفت: “وقت رفتنه و نباید دیر شویم.”

نانوای نزدیک خوابگاه به دستور فرمانداری شروع به پختن نان کرده بود. بوی خوشایند نان تازه و ماست محلی هوش ما را باز می‌گرداند. انگار یک شات اسپرسو دبل نوشیده‌بودم!

ما ادامه دادیم و در مسیر جاده بانه، برف در بعضی نقاط نزدیک به پنجره اتوبوس بود. واقعاً شگفت‌زده کننده بود. بعد از عبور از ۶ خانه، وارد شهرستان بانه شدیم.

همه ما از زمانی که به دنیا آمده‌ایم، سوار اتوبوس زندگی شدیم و پس از یک مسافرت طولانی، در مکانی آرام و ساکت از خدمات مادر طبیعت لذت می‌بریم. اتوبوسی که در حال حاضر در زندگی ما حرکت می‌کند، ما را به مقصد آخرین سفر انسانی می‌برد.

زندگی ما مانند مسیر پرتلاطم اتوبوس است، با تمام چالش‌ها و نوساناتش. اما مهم این است که با ذهنیت مثبت، از همه چیز لذت ببریم و از تجربیات مثبت و منفی زندگی لذت ببریم و هرگز امید را از دست ندهیم.

ذهن ما باید مثل پسر بچه‌ای ۶ ساله باشد که ساده و خوشبین بوده و از سفرهایش لذت می‌برد.

گاهی اوقات اتوبوس زمان ما ممکن است در طول سفر متوقف شود و مسافری پیاده شود… اما اتوبوس همچنان ادامه می‌دهد به مقصدش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *