
سفرنامه بجنورد: بابا و بربری
این داستان توسط یکی از شرکتکنندگان جشنواره سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱ نوشته شده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
تو تختم نشسته بودم. فکر میکنم حدود ده شب باشه؛ چون صدای اخبار شبانه شبکه سه رو میشنوم! موبایلم لرزانهلرزانه پیامی از دوستم مائده میآورد. نوشته بود: «نتایج کنکور اعلام شده!»
هنوز حالت تپشهای قلبمو حس میکردم، سریع وارد وبسایت سنجش شدم! فراموش میکنم که از تنظیم صحبتهای درونم برای تحمل این لحظه سخت کمک بگیرم! نتیجه بالاست!
موقعیت: کارشناسی، بیهوشی، روزانه، علوم پزشکی خراسان شمالی، ورودی نیمه دوم بهمن ماه!
تنها کلماتی که میتونستم بخونم، این تعداد بود. حسابی خوشحال بیرون از اتاقم پریدم. بابام تو آشپزخونه بود و چای درحال ریختن بود. بهش گفتم و اون گفت: «به سلامتی!»
احتمالاً تو اون لحظه فکر میکرد تمام پولی که برای کنکور من خرج شدهاست! از خوشحالی دستم تکون میخورد و به مائده زنگ میزدم. اون پذیرفته بود در رشته تغذیه شیراز، در واحد سپیدان!
حتی اگر هنوز بجنورد رو نشناسم، از مائده میپرسم: «سپیدان کجاست؟!»
با داشتن این اطلبـاع که دیگه کنکور ندارم و بعد از سالها مجبور نیستم از دوستانم جدا شم، خیلی خوشحالم. این فکر از بــهت غم و اندوه مادرانه که مامانم به همسایههاش محتوای درگــفت میکرد، طرف مراکز معایده بودم. میگفتن: «مکروههخدای امام رضا که دوخترم میره سپیدان!»
از اون روز تا زمان ثبتنام، وظیفهای مهم داشتم؛ از مخصوصاً نشون بدم به پدرم از کردن راه جادهها توی نقشه، براشون بفهمم که بجنورد دقیقاً کجاست. و اینکه به مادرم راه نشون بدم که مشهد و بجنورد دو شهر مختلف هستند!
مامانجان میگفت: «مبادا حرمت امام رضا آسونت بگیره چون دخترت میخواد بره پیشش!»
بابام تازه از همون روز استرسزده بودنش رو نشون میداد که فقط تماموسعت با من داره بره بجنورد! تقریباً همه چیز ها آماده بودن. یه کولهپشتی سبز خریده بودم که پر از جغد بزرگ بود! یه کیسه بزرگ که داداشم پتو و بالش توش جا داده بود و یه کولهپشتی بزرگتری داریم که همهچیز رو داخلش گذاشتیم و هر تکونی که بخوره، صدا میکنه! یه کیف کوچیک هم داشتم که لباسهام توش بود و کوچیکترین کیفم هم برای بزرگترین دلیل راهرفتنم بود، یعنی دفتر و کتابهام! از اینکه هر روز برای رفتن مشهد اتوبوس وجود دارد، نگرانی نداریم و حالا تقریباً آمادهایم.
امروز صبح چهاردهم بهمن است و در حیرت ناپذیری بارون به آرامی میباره. الان همین الان ظهر چهاردهمه و بارون همچنان میباره! حتی اونقدر که شب چهاردهم هم میتپد!
مائده اومده که برای حمایت همیشگی کنارم باشه. بهم میگه که نگران نباش، بارون به زودی میپیچه؛ ولی این عظیمترین تودههای بارونی که رو زمین حلقه زده، وقتی با حرارت خورشید مواجه میشه، تا فردا ذوب نمیشه!
بابام هر نیمساعت یک بار پرده پنجره رو باز و میبندد و تحلیل پراز استرسش از حجم بارون رو به من اعلام میکنه! وقتی اطمینان حاصل شد که همه رو ناگهان نگران کرده، جای خودش رو بر میگیره؛ تا نیمایبعدی…
درباره نوبت گزارش، یه ساعت دیگه یادتون میفته.
صبح، با صدای زنگ خوردن بیدار شدم!
به سمت پنجره پریدم تا ببینم هوا چطوره. دیدم برف خیلی زیاد اومده و بابا داره با بیل برف رو راه میکنه تا بتونیم از خونه بیرون بریم! فکر کنم اگه استرسسنج داشتیم و وصل میکردیم به بابا، حتما آمپرش میسوخت!
وقتی داشتیم صبحانه میخوردیم، بابا اومد و گفت که ورودی اصلی خونه آسون باز و بسته میشه!
پس یک مشکل حل شد. دیگه به کوچه دسترسی داشتیم! بابا چکمه مشکی بلندشو پوشید و گفت میره ترمینال بلیط بگیره؛ چون تعاونی مشهد تلفن رو جواب نمیده!
من، مائده و مامان هم کاپشن پوشیده و دمپایی به پا، دم در، داشتیم با دقت بابا رو که از کوچه برفی عبور میکرد نگاه میکردیم. خب بابا موفق شد. به سر خیابون رسید!
بعد از اطمینان حاصل کردن از حل شدن مشکل دوم، وارد خونه شدیم. چند ساعت گذشت و بابا با دو تا خبر اومد.
اولین خبر اینکه برای برگشتن به خونه ایستاده بود پشت یه وانت، چون ماشینی نداشته و الان سرما تا استخوانهاش نفوذ کرده! خبر بدتر اینکه اتوبوسهای VIP برای مشهد امروز نمیرن! فقط یه اتوبوس معمولی راهی مشهده! اون قراره ما رو ببره!
زمان رفتن فرا رسید. به قدری درگیر مشکلات برف بودیم که فراموش کردیم احتمالا همه گریه و خداحافظی بگیم. همه داشتن خط میکشیدن!
بابا با ساک پتو در خط اول حرکت کرد و هنوز داشت گزارشهای نگرانکننده از برف میداد. داداشم امیر هم با ساک ظروف پشت بابا بود. سری بعدی سری مائده بود که ساک لباسها رو داشت.
بعد مامان که تقریبا سعی میکرد لباسهامو به برف بکشه و میگفت: «دانشگاه هم باید مثل مدرسه اول مهر باشه، نه وسط بهمن!»
من اون آخری بودم و کولهپشتی جغدیم رو تنم گرفتم. مثل یه خانواده پنگوئن، پشت هم، داشتیم تلاش میکردیم تعادلمونو رو پیدا کنیم رو پستیبلندیهای برفی؛ بالاخره کوچه رو گذشتیم و به سر خیابون رسیدیم.
در یک روز برفی، با یه تاکسی غریبه که بابا به زور دربسته بود، برای اولین بار از خونه و خانوادهم جدا شدم. دقیقا تو اون لحظه حس کردم وارد مرحله جدیدی از زندگیم شدم.
وقتی وارد اتوبوس شدم، شوکه شدم از شلوغیش! همهی صندلیها پر بودن! رو صندلیهای یه ردیف جا گرفتیم. تقریبا زانوهام چسبیدن به صندلیهای جلو!
فکر اینکه باید پانزده ساعت در این حالت بمونم، مغزمو تهدیگ کرد!
از ترمینال راه افتادیم، فقط یه قسمت کوچیک از آسفالت از برف پاکسازی شده بود! به لطف بولدوزر، بونههای بلندی از برف ساخته شده بود دو طرف اتوبوس!
به بابا گفتم: «ببین دو طرف اتوبوس چقدر برفه!»
بابا گفت: «خوبیش اینه که حداقل تصادف نمیکنیم!»
کند میرفتیم، احساس میکردم اگه پیاده شم و قدم بزنم، اتوبوس ازم جلو نمیزنه! کمکم به این تونل برف، کندی و دلایل استرسزا بابا از جاده و برف، بوی جوراب و صدای تخمه هم پیوست!
همهی مشکلات با رسیدن به استان مازندران تمام شد! دیگه هیچ برفی نبود. اتوبوس سرعت گرفت. بابا خوابش برد. احتمالا تخمهها هم تموم شدن؛ چون صداشون قطع شد، ولی هنوز بوی جوراب میومد!
ساعت هشت صبح به بجنورد رسیدیم!
هیچوقت اون سرمای سوزوسرمایی که وقتی از اتوبوس پیاده شدم احساس کردم، یادم نمیره! اولین هدیه بجنورد به من، سرمای سوزناکش بود!
همهی وسایل رو توی یه تاکسی قاپیدیم و به آدرسی که توی سایت دانشگاه گفته شده بود رفتیم. دم معاونت آموزشی پیاده شدم.
پوشهی مدارکم رو زیر بغلم زدم و کوله جغدی روی پشتم انداختم؛ البته به بابا تاکید کردم هر چقدر کارهام طول کشید، تو تاکسی منتظرم بمونه.
زمان ثبتنام توی اون اتاق نمیدونستم بچههایی که دورم هستن، همه همکلاسیهام هستن. خلاصه بعد از کلی از این اتاق به اون اتاق شدن، کارهامون تموم شد. تقریبا همه با هم از اون ساختمون خارج شدن.
وقتی بچهها با ماشینهای والدینشون میرفتن، من دیدم که بابام، با وسایلم یه کوه ساخته و خودش جلوی وسایلم نشسته. یه بربری درسته دستشه و داره میخورتش و برام دست تکون میده!
تقریبا تبدیل به مجسمه شدم توی میان همهی آدما!
سریع به خودم اومدم و تندتند رفتم اونور خیابون؛ دعا کردم امروز هیچ کسی چهرهام رو به یاد نیاره.
بهش رسیدم و گفتم: «بابا چرا تاکسی رو رد کردی که بره؟»
گفت: «هزینهاش زیاد میشد. حالا نون داغ بخور.»
یادم اومد که اصلا صبحونه نخوردیم. واقعا دلم اون بربری داغ رو خواست، ولی مغزم میگفت: «رفی جلوی ساختمون آموزشی دانشگاه علومپزشکی خراسان شمالی جای مناسبی برای بربری خوردن نیست!»
دوباره تاکسی گرفتیم و وسایلمونو بار گذاشتیم برابر چهارمین بار در دو روز اخیر. تقریبا بربری بابا تموم شد و به خوابگاه دخترانه رسیدیم.
اینجا باید از بابا جدا بشدم. بغلش کردم، بوسیدمش و تمام عصبانیتم سر بربری رو یادم رفت! هنوز چند قدم ازم دور نکرد؛ ولی دلم براش تنگ شده بود! کاش جلوی خوابگاه هم بربری درسته میخوردی، ولی پیشم میموندی.