
سفرنامه زنجان: سفر با چاشنی خوابگاهنشینی
این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
ببینید، وقتی قرار بود سفر جذابم رو شروع کنم، خیلی هیجان زده بودم، اما در واقعیت این حالت توی ذهنم وجود نداشت.
من هیچوقت آدمی علاقهمند به سفر نبودم. فقط یه چایی در طبیعت یا یه سفر کوتاه روزانه به شهر همسایه یا حتی یه شب اردو کنار خانه که فرداش خونه است، برام کافی بود.
همچنین، تجربهی سفر برام جالب نبوده.
من نمیدونم چطور افراد لذت میبرند از سفر کردن. شاید باید یاد بگیرم. هربار که به صدای دریا یا بوی جنگل یا حتی زیبایی یه ساختمان قدیمی گوش میدادم، پشهها مزاحمت میکردن و من سرگردان بودم بین اینهمه فکرهای مختلف که چطور باید باهاشون کنار بیام.
خب، واقعیت این بود که من منتظر و خوشحال برای اون سفر نبودم. وقتی تو تخت گرم و راحتم نشسته بودم و به صدای استاد در کلاس مجازی گوش میدادم، فکر میکردم همه این حرفها بیمعنیه و هنوز هم امتحانات مجازی در پیش داریم.
خیلی زحمت کشیدم تا شبی که چمدان رو دور خونه میچرخوندم و وسایلمو جمع کنم برای ۱۰ روز!
سفر جدید و طولانیترم، سفر اولین بار به جایی بود که باید برای امتحانات و اقامت در خوابگاه آماده میشدم.
همیشه توی دوران نوجوانی فکر میکردم چقدر در خوابگاه و دانشگاه به خوبی و خوشی وقت میگذرونم، اما هر چه نزدیکتر میشدم، واقعیت تلختر میشد.
نمیدانستم چه وسایلی باید برداشته باشم. نمیدانستم اگر دختران اطاقهای کناری تا ساعت ۴ صبح صحبت کنند و من بخواهم بخوابم، چه کار باید انجام دهم؟
نمیدانستم اگر گم شدم و یا کیفم دزدیده شد، چطور باید رفتار کنم. ذهن خیلی خوب من مانند خفهشده بود.
سفر من آغاز نشد زمانی که به ماشین نشستم و راهی شدم. سفر من آغاز شد زمانی که تمام دوستانم زودتر از من به دانشگاه رفتند و من تنها در شهر خودم با غربت رو به رو شدم.
شهر خودم؟ اول بگذارید درباره شهر خودم بگویم.
این شهری است کوهستانی و کوچک است! زمانی که از شهر خارج میشیم، کوهها با آفتاب بغرنج میکنند و خواهان بازگشت زودتری به سوی خودشان هستند. این زیباییهای طبیعی باعث میشوند هوا سرد بشود. در نهایت، زیباییها همیشه دارای مشکلاتی هستند!
در اینجا، ما وابستگی زیادی به بخاری و صندلیهای راحت داریم. خیلی زود دلمان برای بخاریها تنگ میشود و تا زمانی که روی فکهایمان تکیه نیافته باشد، از رفتن به بخاری استقبال نخواهیم کرد.
در بزرگ شدن، همه ما اینجا داستانهای زیادی شنیدیم در مورد انگورها؛ از رشد و تکامل آنها، تعبیرات مرتبط با انگور و مشکلاتی که باید برای تهیهی آبغوره و شیره و کشمش رفع کنیم.
همه میگویند با آمدن اینترنت و گوشیها به زندگی ما، خیلی زود از اتفاقات اطلاع پیدا میکنیم. در شهر ما اینطور نیست. همیشه خیلی زود خبرهای شهر را میفهمیم.
همچنین، هنگامی که یکدیگر را ملاقات میکنیم، فکر میکنیم که مغزمان پر از اخبار و رویدادهای متفاوت شده و باید زود تحویل آنها را به فرد مقابلمان دهیم.
من اعتقاد دارم که خدا هر چند وقت یکبار یکی از همشهریانمان را از شهرمان میبرد و به جای دیگری از دنیا میبرد. حتی اگر به روستاهای دورافتادهای در سرزمینهای دیگر تبعید شوید، ممکن است یک روز با یک شخص گفتگو کنید که لهجهی شما را شناخته و بگوید: خیلی عجیب است که او اینقدر تاختی!
مقصد سفر من بسیار متفاوت از حکایتی بود که با افکارم پر شده بود.
ما خود آدمهای شهری نبودیم. زبانزدن ترکیه، کوهستانی و سرد؛ اما خیلی بزرگتر. برای من که از یه شهر خیلی کوچیک بودم، این شهر مثل یک شهر خارجی، بزرگ و عجیبوغریب بود.
و بالاخره آن روز که فقط اسمش برام معلوم بود، فرا رسید و صبح رو برام روشن کرد. بعد از ۳ ساعت رسیدیم به همان شهری که قرار بود ۳ سال دیگر در آنجا زندگی کنم، درس بخوانم، عاشق شوم، دوستان بیابم و مهمتر از همه، تجربیات زندگی را به دست آورم.
یک جایی نوشته بود “تنها راه یادگیری، زندگی کردن است!”
من این جمله را خیلی دوست دارم. در این شهر هر چه بدی هم بگذرد، باید یاد بگیرم و وقتی به سن ۶۰ سالگی برسم، به آن فکر کنم و لبخند بزنم.
پس نتیجهگیری فلسفی وسط راه چی شد؟ مثل همیشه: فعالیتهای آموزشی را از یاد برداشتم و به شور و شوق زندگی کردن پرداختم تا انگار دیگر نباید وارد این شهر شوم و حسابم کاملا خالی شود.
همه میگویند شب اولی که در خوابگاه باشید، عجیب و غریب است. باید صادق باشم، من دلتنگ هیچ کس نبودم. ناراحت هم نبودم. فقط تعجب میکردم!
تعجب میکردم که چطور به راحتی با خوابگاه سازگار شدم؟ چطور از پدر و مادرم خداحافظ گفتم؟ تختخوابم را تشییع کردم و وسایلام را در کمد مرتب کردم. که شامی که هیچ طعم خوبی نداشت را خوردم و شب با ۱۰ دختر دیگر خوابیدم.
این تعجب هنگامی بیشتر شد که هنوز خورشید نشانه عصر بود روی آسمان شهر و ما به سمت رستوران رفتیم. صبح روز بعد صرف نان و پنیر را به دلخواه ستایش میکردیم.
و بالاخره پس از امتحانها، ما به کاوش خودمان پرداختیم.
تنها نکته مثبت امتحان برای ما این بود که استادهایمان پس از دو ترم درس خواندن مجازی را ملاقات کردیم.
برای یک شهرستانی و بخصوص سال اولی، همه چیز نسبت به سایر دانشگاهها جدید است. ما دانشجویان دانشگاه فرهنگیان هستیم. اینجا کمتر کسی نگران مسایل مالی است و همه ماه شادیم، زیرا حقوق ما را دریافت میکنیم! مثل خانهی عمه که آماده هر نوع غذایی است، خوابگاه هم همینطور.
و بعد از آن، عادت به شرایط و البته لذت از زیبایی شهر در تمام روزهای سفر ما حاکم بود.
یک شهر که هنوز قدیمیت خودش را حفظ کرده و ساختمانهای بلندش هنوز به آسمان نرسیدهاند. شهری که بازار آن را تحسین میکنم و دلم میخواهد بین تمام این دکانها و ایوانها و راههای پرپیچوخم گم شوم.
شهری که میتوانم در چند کلمه توصیف کنم: چاقو، مس، مرد نمکی و رختشوی خانه!
پس حالا معلوم شد که عصر روز بعد کجا رفتیم، بازار بزرگ زنجان، تأسیس ۱۲۱۳.
حتی اگر آن بنر را در ورودی بازار ننصب کرده بودند، بازار صدا میزد تا شما را به دنیاهایی قبل از اینکه سیبزمینی و گوجهفرنگی به ایران نرسیده باشند، ریال و تومان اعدادی غیرقابل باور بزرگ باشند و اینکه با گاری و اسب و الاغ در بازار گردش کنید، کاملاً طبیعی باشد.
بازار به همه زبانها صدا میزد. با زیبایی سقف و دیوارها و راههای پرپیچوخمش که داشت، با صداهای گوناگون مردم، لالاییهای قلمکاری، ظروف مسی و چاقو، بوی میوه، ادویهجات و ماهی، با حس لمس درهای چوبی و فرشهای دستبافت.
حسرت میخوردم که چرا وقتم را در روز اول بین ساختمانها و مجتمعهای بیسلیقه هدر دادم. هر گامی که میگذاشتم، میتوانستم مسیر خودم را تغییر دهم و بروم به سمت چپ یا راست و حتماً کشفهایی مییافتم؛ اتاق فروشی فرش، کارگاه سرامیک و قلمکاری، حیاط یک مسجد کوچک، موزه گیاهشناسی و بسیاری کشف دیگر که متأسفانه پاهای انسانهای مدرن خسته شد و به خانه بازگشتیم. چقدر زود به خوابگاه عادت کردیم که آنجا خانهامان شد!
حس میکردم که ناگهان بزرگ شدم! خودمان پول میدادیم و خرید میکردیم، اتاقمان را تمیز میکردیم، ظروف و لباسهایمان را با دست میشستیم و البته با آدمهایی که از زیر لیلا تا پشت آسمان با ما فرق داشتند، تا ساعت ۸ شب هرجا که دلمان میخواست میرفتیم.
روز بعد به طور اتفاقی و هیجانانگیز به میدان مشهوری از جاهای دیدنی زنجان رسیدیم، میدان انقلاب؛ میدانی که با وجود همه آدمها و ماشینها و صداها، صدای عزاداریهای بزرگ را از عمق خاطراتش بیرون میکشید و گوش میداد. دلم میخواست برای یکبار همبسته، عزاداری را با چشمهای خودم ببینم، چون بچهها میگفتند: “ایشالا از ترم بعد!”
در این گشتوگذارها، چند کتابفروشی زیبا برای ما بودند.همیشه وقتایی که کلاس داری پیچوندی، یا نمیدونی واقعاً درسو خوب مطالعه کردی یا نه، میتونه خیلی خستهکننده باشه. خوشبختانه مکانهای زیادی برای استراحت پیدا کردیم که میتونی وقتای ناخوندهاتو اونجا گذرونی.
یکی از مقاصد تاریخی که روز بعد بریم دیدنش، کارخونه کبریت بود. البته خیلی هیجانانگیز نبود و فقط یک ساختمان بود که به شکلی تغییر کرده بود و موزهای بود که شهدا، حجاب و نماز رو نشون میداد.
بعد از دیدن این موزه خسته شدیم و با یه بستنی خوشایند رو به خونه رفتیم.اما تو خونه هم، امتحانها خیلی سخت بودن و موندیم تو خونه برای بخونیم، حتی باید هر نیم ساعت بهمون یادآوری میشد که باید بخونیم.
ولی خب، زندگی تو خوابگاه هرگز ساکت نیست. بعد از همه اینها، هنوز هم حس میکنم سفرناممو باید همینجا تموم کنم، اما خوشحالم که تجربیات خوبی از این سفر داشتم حتی تو خوابهام. حالا میتونم به یادگار بگم که هیچوقت از سفرها و کشف کردن چیزهای جدید خسته نخواهم شد.