
سفرنامه شیراز: دریاچه صورتی دل منو بردی
این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
هواپیما در حال پرواز بود و من درحال گوش دادن به آهنگهای شیرازی بودم. از زیباییهای شهر و هشتگهای مرتبط با آن داخل پلیلیستم جستجو کردم.
در خلال این حالت، نام «دریاچه صورتی مهارلو» ذهنم را به خود جلب کرد. این دریاچه در فصل بهار زیبا به ویژه با دیدن فلامینگوها است.
وقتی هواپیما کمارتفاعتر شد، من توانستم این دریاچه را از بالا ببینم و از این منظره لذت بردم.
با تاکسی به اقامتگاه رفتیم و در راه با راننده صحبت کردیم. وقتی او موزیک شیرازی را پخش کرد، برخوردم با یک ریتم معمولاً در موزیکهای شیرازی نداشتم.
وارد بازار وکیل شدیم که در آن در کوچهپسکوچهها محصولات سنتی شیراز به فروش میرسید. بعد از نهایت لذت بردن از محیط بازار، به رستورانی محلی رفتیم و غذای محلی شیرازی مثل قنبر پلو و کلم پلو دیگر خوردیم.
راهی به باغ دلگشا زدیم که باغ زیبایی با درختان بهاری بود و نزدیک به سعدیه واقع شده بود. باغ سرسبز با چشم انداز دلانگیز اطراف شیراز ما را شگفتزده کرد.
بعد از بازدید از باغ دلگشا، به موزهای داخل عمارت محلی رفتیم و سپس به سعدیه که جایی برای خواندن شعرهای سعدی بود. در اینجا با جمعیتی که شعرهای سعدی را از حافظه میخواند، زمان خوبی را سپری کردیم.
ما از این سفر لذت بردیم و تمام وقت خوبی را سپری کردیم تا از زیباییهای شیراز بهرهمند شویم.
شخصی شروع به خواندن یک آواز بلند میکند.
صدای قوی و صافش در آرامگاه پیچیده میشود. آواز شعری عاشقانه است. هوا تاریک شده و مردم درگرو شعر، احساسات و کلمات هستند؛ حتی خالهای که میخواست زودتر به حافظیه برویم تا لیست برنامههای امشبش را تکمیل کند، نزدیک صدای یک مرد جوانی که میخواند گوش میدهد:
ما بیغمان عاشقانه دل را از دست دادهایم
با همراهی عشق و همخوی جام باده هستیم
ما را با کمانهای ملامت زیاد محاکمه کردهاند
در حالی که کار خود را از نگاه عاشق جلوه دادهایم
جمعیت زیادی حضور دارند، اما همگی ساکت هستند. آواز پایان مییابد و جمعیت به هیجان و شور میافتند. دلم نمیخواهد برویم، اما میدانم که سفر گروهی یعنی همراهی با برنامههایی که رمق آن را نداری.
به خودم قول میدهم روزی تنها و دلتنگ به حافظیه بروم و در این جمع عاشق و آگاه بمانم.
به سمت حافظیه میرویم. در راه، آقای راننده میگوید که حافظیه در شیراز یک نقطه عشقآمیز است. معمولاً قرارهای عاشقانه اول جوانان شیرازی کنار حافظ و با فال از طوطیهای در ورودی شروع میشود.
در اینجا احساس حسادت قوی و محسوسی نسبت به شیرازیها میشود.
کنار آرامگاه، در فضایی که صدای آواز شجریان و ساز سنتور و حس حافظ و باغ مرا فراگرفته بود، یک جوان مانند یک پیکر مجسمه کننده کنار یکی از ستونها ایستاده بود، نه مانند سایر افراد در صف برای عکس گرفتن در مقبره با سقف آبی! نه به نظر میرسد برای یک امور جدی با یک ظاهر نادانه.
فکر میکنم که در ذهنش چه اندیشههایی میگذرد، حتی وقتی که تنها با خودش تنها میشود. فکر میکنم که دوست ندارم عشقی کنار حافظ آغاز شود و تمام شود . برایم درد و لطمه آن عمیقتر است.
به نظر میرسد که حافظ از اشتباهات ما در مسیر عشق مطلع است، ما را به دریا نمیفرستد و عشق برای او نفسهای آخرش را در هوای شیراز میکشاند.
کمکم باید به محل اقامت برگردیم. در حافظیه، منتظر ماشینمان هستند تا هنرمندان و فروشندگان ما را سرگرم کنند.
یک مرد با وسایل عجیب برای گرفتن فال و فروش عروسک که با ظرافت نخها و چوبها را تکان میدهد تا حتی عروسکهای چینی زشت و کیفیت پائین به نظر جذاب بیاید.
ماشین میرسد و بلاخره شب اول از سفر ۳ روزه به شیراز.
امشب که میخواهم در این اتاق راحت بخوابم، به یک رویای دریاچه مهارلوی صورتی و منظری داخل هواپیما فکر میکنم. صرفاً دلم میخواهد فلامینگوها در آنجا باشند و به عنوان سفرهای دیگر دیر نرسم.
فردا صبح برنامهای برای دیدن تخت جمشید و تور پاسارگاد داریم.
من و خواهرم که هنر خواندهایم، قصد داریم لذتبردن از گرفتن تور را از سرباز بزنیم، اما در آخر تصمیم میگیرم با راهنمای تخصصی این روز را جاهلگذرانی کنیم.
خانم راهنما فرد عجیبی است. او زبانهای باستانی میداند و شهروند شیرازی است. اگر از تنبلی شهروندان شیرازی بپرسید، عصبانی میشود و میگوید: «غذایهای خرماپلو، سالاد شیرازی و… همه اینها وقتگیر است. اگر ما شهروندان شیرازی تنبل هستیم، پس این همه غذای سنگین در فرهنگ شیراز چه اهمیتی دارد؟»
حرفش مغزکننده نیست. در راه از خاندان کوروش، گئومات و داریوش میگوید. تا شب سه بار تاریخ را مرور میکند. در سرشب بیصدا، همه به سرعت و بدون تاخیر به خواب میروند.
فردا صبح همه از قبل میدانیم روز مرکز توریسمی دریاچه صورتی است. ما یک گروه سرخابی و آبی تشکیل دادیم تا با رنگ دریاچه کامل شویم.
تقریباً ۵۰ دقیقه تا رسیدن به دریاچه داریم. اولین تجربه با یک راننده جنوبی گرممزاج که میخواهد تمام دختران شیرازی را به ازدواج دهد، است.
برای شام او پیشنهاد آش سبزی و برای هدیه نان یوخه میدهد. او میگوید: «در مورد اینکه آیا سوغات کرمانشاهیها یا شیرازیها بهتر است، بین آنها بحث پیچیدهای وجود دارد.»
او خوشحال و راضی است. از زندگی انتظار زیادی ندارد. در راه او برای ما چند حرکت برای عکاسی آموزش میدهد که از چینیها یاد گرفته است.
بدون تعجب میگوید که همه رانندگان این کارها را انجام نمیدهند.
وارد دریاچه میشویم. از راه دور، میتوانم رنگ آن را تشخیص دهم. ون ما پارک میشود. راننده ما را از ورود به آب خبردار میکند، اما هیچ اثری از فلامینگوها نیست. با تیشرت سفیدم که فلامینگوی صورتی دارد، نگاه میکنم و ناخوشی میکشم.
راننده میگوید: «هفته گذشته این پرندگان اینجا بودند. احتمالاً توسط مردم اذیت شده انباریاند و آنها مهاجرت کردند.»
از تعبیر دوگانه مهاجرت فلامینگوها لبخندی تلخ میزنم. هر چه هوا تاریکتر میشود، رنگ صورتی دریاچه بیشتر خودش را آشکار میکند.
یک سگ بالای تپه نمک، کنار دریاچه میروید و تصویرش به شکل سایلوئت درآمدهاست. دست به دوربین میشوم. من، غروب و دریاچه بدون فلامینگو.