سفرنامه شیراز: سفر به شیراز شیرین

سفرنامه شیراز: سفر به شیراز شیرین

سفرنامه شیراز: سفر به شیراز شیرین

سفرنامه شیراز: سفر به شیراز شیرین

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابامنتشر شده است.

تنها چند روز باقی مانده بود تا نتایج مسابقه کتابخوانی اعلام شود. در آن زمان فکر می‌کردم کاش برای اعلام نتایج دعوت شوم به شیراز. از عمق قلبم ناله می‌کشم و می‌گویم: «شیراز، من را صدا کن!»

شیراز شاید یک معجزه باشد یا شاید هم یک شهر زیبا؛ اما به نحوی من را به خود جذب کرده است که حتی برای خودم هم توصیف کردنش آسان نیست.

تماس می‌گیرم.

اطلاع دادند که نتایج در همانجا اعلام خواهد شد، اما شرکت‌کنندگان می‌توانند حضور داشته باشند. از طرفی شاید آن تماس باعث شود که احساس کنم دعوت شده‌ام.

با سرعت بلیط اتوبوس را خریدم و سفر به شیراز آغاز شد.

حس حضور در اتوبوس در حالی که در جاده قرار داریم، احساسی مرموز، تلخ و شیرین به من القا می‌کند. یک احساس که دوست دارستم در دوران دانشجویی تجربه کنم، اما قبولی در شهر خودم این را برایم غیرممکن کرد؛ با این حال هر بار که در اتوبوس می‌نشینم، خاطرات زنده می‌شوند.

از گوشه شیشه به ماه نگاه می‌کنم. بدون دلیل واضحی بغض در گلوم دارم. نمی‌دانم آیا خواب هستم یا بیدار؛ اما وقتی صبح می‌شود، مطمئناً به مقصد رسیده‌ام. راننده اعلام می‌کند که به مقصد رسیده‌ایم.

ساعت چهار صبح در ایستگاه شیراز پایین می‌آیم. نسیم خنک اردیبهشت من را بیدار می‌کند. حالا احساس نمی‌کنم که منظور برخی دوستانم از بیدار کردن صبحی بود! تصمیم می‌گیرم از طریق مسیریاب خردخرد قدم بزنم تا هوا روشن‌تر شود.

راننده تاکسی به نظر دیگری رسیده است! با اصرار و پیله می‌خواهد مسافر کند، بالاخره من هم سوار ماشین می‌شوم و ده دقیقه بعد در مقابل آپارتمان دوستم قرار دارم، به لطف سکوت صبحگاهی.

به سر و کار خویش ادامه می‌دهم اما حسابی خسته‌ام، فعالیتمان فقط شامل عکس گرفتن، نگاه کردن و توت خوردن می‌شود.

حالا نوبت میراث حافظ است و زمان کمی داریم. در آنجا حس عجولانه‌ای دارم، می‌خواستم در حافظیه فراری آرام و طولانی داشته باشم؛ اما به هر حال پایین می‌آیم و شروع به قدم زدن در محوطه می‌کنم، خاطرات قدیمی‌ام را زنده کنم و از دل آن زیبایی‌ها نفس بکشم.

این سفر برایم مانند یک سفر به دنیای زیبا است، خاطراتی که همیشه با خودم خواهم داشت. این تجربه زیبا مرا با احساسات مختلفی روبرو کرد، اما در نهایت، خاطرات خوبی برای به یاد ماندن به دست آوردم.

حس می‌کنم که انرژی و زندگی در تمام وجودم حضور دارد.

با یک نفس عمیق، احساس می‌کنم که باد، جریان و زمان را با خود به دست می‌برد و کتابی را در دست‌های سنگینم باز می‌کنم. یک غزل غمگین از حافظ پدیدار می‌شود:

«چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر؟

جام در قهقهه آید که کجا شد مناع؟

وضع دوران بنگر، ساغر عشرت بردار،

که به هر حالتی این است بهین اوضاع.»

با نگاه کردن به اطراف، متوجه می‌شوم که اغلب افراد نیز از وضعیت کنونی جامعه ناراحت هستند. با احساسات گیج و شگفت زده نگاه‌ها را به سمت هدف برمی‌گردانم.

حالا وقت ناهار است. حکیمه بسته‌ای از غذاهای گیاهی خوشمزه آورده و من از خوردن آن لذت می‌برم. حمصی خوشمزه با نخودسبز ترکیب شده که به زبان‌تان حرف می‌زند.

در ساعت ۳ بعد از ظهر به مرکز فرهنگی آبی شیراز می‌رسیم.

از ابتدا تصمیم می‌گیرم که بر اساس طراحی و زیبایی ساختمان، به معماری آن امتیاز بدهم! ساختمانی با بناهای قدیمی اما طراحی مدرن که با رنگ آبی نفتی زیبا پوشیده شده.

صندلی‌ها و نردبان‌ها با شکل‌های عجیب و دیدنی، خنده و شگفتی به چهره‌ام می‌آرند! و در نهایت، با تحلیل‌هایم، به مدیریت ارائه می‌دهم: «بعضی ساختمان‌ها می‌گویند: تو! می‌گویند: بیا! می‌گویند: تو عزیزی! اما بعضی دیگر می‌گویند: من! می‌گویند: به من چه؟ می‌گویند: مرا ببین! عزیز، منم!»

یکپارچگی و هماهنگی زیبای اینجا مرا به یاد گروه دوم می‌اندازد.

مرکز فرهنگی آبی، محلی با 48 سال سابقه، جذاب و پرکشش است که مرا به خود جذب می‌کند، اما به سرعت دور می‌شود. هوای تند و لبریز از معنویت، قسمتی از وجودم را می‌لرزاند؛ اما این تجربه کوتاه مدت است! چند دور گرد و خاک می‌زنم و به سراغ ماجراهای دیگر می‌روم.

حالا وقت اعلام نتایج است.

آقای درویش درباره نتایج مسابقه حرف می‌زند و داستان مسابقه‌ای دوچرخه‌سواری را که معشوق آسمان آبی ایران است و دو سال است که می‌خواهد دانش و کتاب را ارزشمند بشمارد، را با ما به اشتراک می‌گذارد.

سپس آقای امتیاز نتایج را اعلام می‌کند. هر کتاب سه برنده در بخش نقد و تحلیل دارد.

هر چقدر سعی می‌کنم بی‌اعتنا و شاد باشم و از دیدن منظره لذت ببرم، قسمتی از وجودم در زیر زمین فکر می‌کند که چگونه می‌تواند فراموش شود.

سرانجام، به عنوان سومین برنده، به‌عنوان برترین نقد اعلام شدم.

عصری پر از محبت و دوستی در کافه شکل می‌گیرد. با میزبانی آقای درویش و میان وعده‌های خوشمزه، احساس می‌کنم که تنها چیزی که از خوردن صبحانه باقی مانده، حس خوب و سرزنشی‌است. در مورد صحبت‌های صبح هم حرف می‌زنیم و سعی می‌کنم سردردم را فراموش کنم.

آقای درویش همیشه در فعالیت‌های اجتماعی و ارتباطات بین افراد مهارت دارد. صحبت می‌کنیم، شماره تماس می‌گیریم و کارت تبادل می‌کنیم و لحظات خوشی را سپری می‌کنیم.

به شکایتی از نداشتن غذاهای گیاهی در منوی کافه، صاحب کافه به وسواس و شکایت پرداخته است. او می‌گوید که نمی‌تواند غذاهایی مناسب برای گیاه‌خواران در منو قرار دهد! (مثلاً یک برش میوه فصل)

ساعت ۶ و نیم بعد از ظهر از مجتمع آبی خارج شده و قدم می‌زنیم.

هوا خنک است و با نورمرغی اردیبهشت، در شهر پیاده‌روی می‌کنیم. لحظاتی به دنبال یافتن جایی برای بازی و سرگرمی از کوچه‌های فرعی عبور می‌کنیم که به شکل زیبایی وارد شده‌اند.

بازگشتمان به خیابان اصلی، جمله‌ای با معنی بر روی دیوار آویزان شده است: «شیراز! میوه‌ای به ما ندادی!»

چند قدم بعد دوباره درخت‌های معطر توت را مشاهده می‌کنیم. پیاده‌روی را ادامه می‌دهیم، حرف می‌زنیم و از دوری‌ها لذت می‌بریم.

بعد از حدود ۳ ساعت پیاده‌روی به خانه‌ی دوست می‌رسیم.

مادر دوست، نهار با انواع غذاهای سالم و تازه را برایمان آماده کرده و تجربه‌ای جدید از نوشیدن در میان یک خانواده گیاه‌خوار شکل می‌گیرد.

پدر و مادر دوست با مهربانی و آرامش بی‌نظیری دور هم جمع شده‌اند و صلح و آرامش را در خانه‌ی خود حس می‌کنید.

پس از پیاده‌روی طولانی، سفره‌ی خوشمزه پر از موز، سیب، گردو، بادام و نان ویژه دوست، با سبزی‌ها، گردو و کاهو، سیری متفاوت و سبک و خوابی آرام برایم فراهم می‌آورد.

قبل از خواب، قول سعدیه‌ای از دوست را دریافت می‌کنم و خواب می‌رود.

صبح انرژی‌زاها بیدار می‌شوم. یک شیکی‌ترکی نوشیدنی از موز، سیب، گردو، بادام و ارده روی میز صبحانه است. صبحانه را می‌خوریم و به سمت مقصد رفتن با احساس دلپذیری اقدام می‌کنم.

سعدیه همیشه پر از افراد است. همیشه این لحظات آخر وقت به یاد ماندنی‌اند؛ زیرا بدون آن، سفرهای زیبا تمام نمی‌شوند. تصویر ذهنی از «خانه‌ام نمی‌روم» باعث می‌شود که قدم بردارم و به سمت خانه بروم.

به ریتم موسیقی، قدم می‌زنم و در حالی‌که عشق و جذابیت حاکم می‌شود، تمرکز خود را روی این لحظه نگه می‌دارم و با آرامش انتظار می‌کشم تا زمان به سراغم بیاید.

همه آن احساسات قدیمی و عشقی که سعدیه‌ها در ۳۰ سال گذشته در زندگیم جا مانده بودند، حالا به اتمام می‌رسند.شوق زیارتی طولانی شده و حس می‌کنم نمی‌خواهم به خانه برگردم، اما نهایتا باید برگردم چون بلیطم را دارم.

وقتی وارد مکانی می‌شویم، صدای آهنگ “ز کوی یار می‌آید” از شجریان پخش می‌شود. به دستگاه پخش نزدیک شده و با بازوی لطیف سرور نگاه می‌کنم و می‌گویم: “اگر برم، حتما برمی‌گردم به سمت محوطه.” او خندیده و گفت: “من آروم‌تر می‌آیم.”

رسیده‌ام به جایی کنار پخش صوت که به آرامش می‌پردازد. امروز ۲۵ اردیبهشت، روز فردوسی است. در کنار مزار سعدی ایستاده‌ام و می‌شنوم که شجریان غزلی از حافظ راخوانده تا احساس زیبایی را تجربه کنم. یک مهمانی پر از لذت و شادمانی که هیچ کمبودی ندارد.

در این دنیای بلند همچون یک قطره آب در اقیانوس ابدیت، متوجه می‌شوم که وجود قدرتی بزرگ است که می‌تواند مرا درک کند. این قدرت می‌داند که چگونه حواس من با این فضا، صداها، و تصاویر الهام بخش آن تناظر دارد.

حالا دیگر خالی دست نیستم و با احساس خوبی از این مکان غافل‌نشینی می‌کنم و با آن شیراز دلنشین خداحافظی می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *