
سفرنامه شیراز: سفر کاری
این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
چند وقت بود که برای کارم به عنوان داور بودم، برای حضور در رقابتها از اتوبوس استفاده میکردم. این گزینه به دلیل حقوق کمی که داشتم و همچنین اینکه مسیر از بندرعباس به شیراز امکانات حمل و نقل عمومی مناسبی نداشت، برایم مناسب بود.
اولاً مسافرت با اتوبوس برایم جذاب و جدید بود، اما هر بار که سوار اتوبوس میشدم، احساس میکردم به خطر نزدیکتر افتادهام.
تکانهای ناگهانی اتوبوس، منحرف شدن از جاده و حتی گاهی زدن به جاده باعث میشد که هر لحظه فکر میکردم ممکن است به مرگ برسم. در طول سفر، چندین بار توبه میکردم، اشتباهات گذشته را به یاد میآوردم و قول میدادم که جبرانشان کنم. گاهی نذر میگرفتم که اگر صد صلوات بخوانم، سالم به مقصد برسم یا به آخرین خاطرهام با خواهرم فکر میکردم که آیا ممکن است دوباره او را ببینم یا خیر؟
این احساسات همیشگی من بود! آخرین باری که سفر کردم، اواخر خرداد ماه بود و بعد از ۹ ساعت هنوز به مقصد نرسیده بودیم.
راننده همواره زنگ میزد و من به او میگفتم که نزدیک هستم. بالاخره بعد از ۱۲ ساعت دیرتر، به شیراز رسیدم. از اتوبوس پیاده شدم.
شهر شیراز همیشه یکی از محبوبترین شهرها برای ما بندریها بوده است و آرزوی همه این است که یک خانه در آنجا داشته باشند، به خاطر آب و هوای خوب و مردمان مهربانش.
زمانی که وارد شهر شدم، ساعت ۱۲ شب بود. خیابانها سرد و خلوت بود. اولین تاکسی را سوار شدم و به راننده گفتم که به خیابان لطفعلیخان کوچه دوازده برود.
راننده گفت: «سوار شوید… آدرس را میدانم. خودم شما را به مقصد میرسانم.»
اولاً فکر کردم ممکن است قصد نیازمندی به من را داشته باشد. به آدرس مورد نظر رسیدیم، اما آن منطقه پر از کوچههای تنگ و پیچ و خم بود و حتی برخی از آنها تاریک بودند. از برخی کوچهها بوی خوشبوی یاس درآمد و از برخی دیگر بوی تند ادرار قدیمی!
بعد از مدتی گشتن، من و راننده متوجه شدیم که گم شدهایم؛ به این معنی که هتل سنتی مورد نظر را پیدا نمیتوانیم چرا که آن منطقه پر از هتلهای سنتی بود.
یک ساعت گذشت و راننده و من از یک کوچه به کوچه دیگر میرفتیم؛ خسته بودم و گرسنه و تشنه. احساس ترس ناشناختهای از راننده داشتم. قلبم تند میزد. به کوچهها با دقت نگاه میکردم تا اگر اقدام به تهاجم کرد، بدانم کدام یک بهترین مکان برای فرار است!
ذهنم پر از تاریکی و بدبینی بود. یک لحظه فکر کردم که در یک گوشه راحت بنشینم و برای سرنوشتم گریه کنم. چطور زندگی به من انتخاب دیگری به جز داوری داد؟ من یک دانشآموز با اهداف علمی بودم ولی الان ساعت یک شب در اینجا بودم.
وقتی شرایط سخت شد، این افکار تمام ذهنم را فرا گرفت و مرا به مرگ خود میکشاند. اما به یاد آوردم که قبول کردهام که سرنوشتم را بپذیرم و مقاومت درونی نکنم.
صدای راننده را شنیدم؛ اون هتل بود. به مقصد رسیدیم.
از راننده قدردانی کردم و وارد هتل شدم.