سفرنامه مریوان: مردم بالادست چه صفایی دارند

سفرنامه مریوان: مردم بالادست چه صفایی دارند

سفرنامه مریوان: مردم بالادست چه صفایی دارند

سفرنامه مریوان: مردم بالادست چه صفایی دارند

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سفرنامه می‌تواند به شکل‌های مختلفی نوشته شود. بعضی نویسندگان دوست دارند مثل یک گزارش روزانه بنویسند و تجربیات خود از سفر را به اشتراک بگذارند. بعضی دیگر اقدام به عکاسی از زوایای مختلف می‌کنند و سفرنامه آن‌ها به شکل یک آلبوم عکس تبدیل می‌شود.

من به عنوان یک نویسنده، تمایل دارم تجربیات و احساسات خودم را به کاغذ بسپارم؛ گاهی اوقات این تجربیات با واقعیت کمی فرق دارد. شاید همین تفاوت‌ها من را به یک نویسنده تبدیل کرده باشد. این داستان سفر ذهن من به سمت ناحیه کُردنشین ایران است.

وقتی کودک بودم، یک داستان درباره افراد کُرد را خوانده بودم. از آن روزها تصویر خوبی از این افراد در ذهنم موجود بود. ما از آن افرادی هستیم که انتخاب مسافرت با خودرو را به تورها ترجیح می‌دهیم.

پدرم فکر می‌کرد اگر با تور سفر کنیم، لذت از سفر کردن به همراه خواهد بود اما این نظر کاملا درست است! با تور، شما به اتوبوس نشسته، هدفون در گوش‌هایتان و تا رسیدن به مقصد، به پنجره نگاه می‌کنید.

بسیاری از افراد این شیوه را دوست دارند، اما ما ترجیح می‌دهیم خودمان کنترل داشته باشیم، به نقشه‌ها نگاه کنیم و گاهی از پنجره بیرون نگاه کنیم و از گذر استراحتی بپرسیم. هر جا که می‌رسیم، زاویه‌های مختلف را بررسی کنیم و مسیرهای مختلف برای رسیدن به مقصد امتحان کنیم.

به طور خلاصه، ما با یک خودرو آبی با پلاک اصفهان به سمت منطقه کردنشین ایران راهیاب شدیم. جزئیات خودرو را برای شما به خاطر آوردم چراکه کمی بعد، یک داستان آمد به وجود که باید بدانید با چه ماشینی سفر کرده‌ایم!

سلام به کرمانشاه…

از اینکه وارد منطقه کردنشین شدیم، با تغییر لباس‌های مردم آگاه شدیم. شلوار جین جای خود را به شلوارهای کُردی یا پاتول داده بود و پیراهن‌ها و تیشرت‌ها هم جایشان را به لباس‌های محلی داده بودند.

بعضی از خانم‌ها لباس‌های سنتی کردنشین را پوشیده بودند، لباس‌هایی که من نتوانستم بپوشم. بیشتر از این، اگر آن‌ها را به تن کنم، تقریبا درون لباس گم می‌شوم!

صحبت کردن با افرادی که فارسی را با لهجه دلپذیر کردی ادا می‌کنند و برخی از کلمات را هم نمی‌دانند، برایمان تجربه‌ای جالب بود. روز به سرتان می‌آمد و تصمیم گرفتیم شب را در چادر بگذرانیم. ما در اصفهان پارک‌هایی داریم که برای اقامت مسافران مخصوص است. بنابراین اسکان کردن و زدن چادر در پارک‌های دیگر شهر ممنوع است.

خیال می‌کردیم در همه پارک‌ها اجازه اقامت نداریم. پس پارکی پیدا کردیم و از جوانی که دکه‌ای در پارک داشت پرسیدیم: «می‌توانیم چادر بزنیم؟

با لبخندی مهربان گفت: «شما مهمان‌های ویژه ما هستید. هر جا که بخواهید می‌توانید چادر بزنید.»

هنوز هم صدای مهربانی‌اش در ذهنمان باقی است. پارک آرامی بود و شب راحتی را سپری کردیم. صبح که از چادر خارج شدیم، فهمیدیم که بین ورزشکاران خوابیده‌ایم! پارک پر از افراد مختلفی بود که در هر کناره به ورزش مشغول بودند.

بیایید به سمت پاوه برویم…

بعد از صبحانه، به سمت پاوه حرکت کردیم. آن روز گوشی موبایل خوبی نداشتم و قصد داشتم از یکی از مغازه‌های فروش موبایل در لب مرز یک گوشی با قیمت مناسب بخرم. یکی از دوستان اطلاعات تماس آقا را به ما داد که بتوانیم در پاوه با او تماس بگیریم و راهنمایی بگیریم که آیا کسی را برای خرید گوشی می‌شناسد یا خیر.

سفر به پاوه همانند همیشه پیش‌گذشت. بخشی از جاده صحرایی بود، اما بیشتر طبیعت سبز کردستان را به خود اختصاص می‌داد.

وارد شهر پاوه شدیم. شهری خاص با دامنه کوه پیچیده و آب و هوایی غریب. در تنها خیابان شهر رانندگی می‌کردیم. یک ماشین جلویی و یک ماشین پشتی ما. آیا ممکن است؟

ما را توقف کرد؟

به سمت بالا ادامه دادیم تا جایی پیدا کنیم که ماشین را پارک کنیم. پدر با یک شماره ناشناس که با کد ۰۹۱۸ شروع می‌شد، تماس گرفت. انتظار داشتیم که یک شماره ناشناس جواب دهد، اما واقعاً چیزی جالب‌تر از این اتفاق افتاد!

فردی پشت تلفن با صدای گرم و صمیمی، با لهجه شیرین کردی با پدرم صحبت می‌کرد. پدرم خودش را معرفی کرد و گفت که از طرف یکی تماس گرفته است.

او پرسید: “آیا شما ماشین آبی با پلاک اصفهان بودید؟”

پدر با تعجب از صحبت درست فرد غریب، تایید کرد که آن ماشین متعلق به او بود. فرد خندید و گفت: “ممنون خدا! بالاخره ماشین مهمان من پیدا شد! در میدان بالایی منتظرمان بمانید.”

او تلفن را قطع کرد و پدر با تعجب به تلفن خیره شد. از ماشین پیاده شدیم و کنار خیابان ایستادیم.

چند دقیقه بعد فردی گفت: “خوش آمدید! خوشحالم که شما را می‌بینم!” پدر به سمت صدا برگشت و فردی خوش‌قدوبالا به او آغوش گرفت و انگار که سال‌هاست با او آشنا بود.

این آقا ما را همچون خانواده‌اش پرسید و با ما مثل وقتی که حالت خانواده خودش را می‌پرسد، احوالپرسی کرد. اسمش محمد غریب بود، اما به تدریج بیشتر به ما آشنا شد.

پدر هنوز به او نگفته بود که قبلاً به خاطر یک آدرس موبایل‌فروشی برای او زنگ زده بود. محمد غریب به سمت ماشین آبی‌اش رفت و گفت: “برادرم ماشین مرا ببرد. من با تو میام، سوار شو.”

او در جلوی ماشین آبی نشست! ما با حیرت به هم نگاه کردیم. آنقدر شگفت‌انگیز بود که فقط می‌توانستیم خندید و لبخند زد. پدر پشت فرمان نشست و غریب آدرس را به او داد. چند دقیقه بعد وارد خیابان‌های کوچک شهر پاوه شدیم. به جایی رسیدیم که غریب گفت: “ما رسیدیم. اینجاست. خوش آمدید!”

تازه فهمیدیم که به خانه‌ی آقا غریب رسیده‌ایم. پدر شروع کرد: “ما قصد مزاحمت نداشتیم، فقط…”

غریب حرفش را قاطعانه قطع کرد: “لطفاً از این حرف‌ها بگذرید! خجالت می‌کشم. خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم.”

مدتی بعد وارد خانه‌ی غریب شدیم و با افرادی که تا قبل از این ندیده بودیم، احوالپرسی کردیم. خانه‌های در شهر پاوه خیلی زیبا بودند، هر خانه یک حیاط داشت و با هم مرتبط بودند.

خانه‌ی پایینی متعلق به برادر آقای غریب به نام “فیروز” بود و طبقه‌ی بالایی خود آقای غریب همراه با همسر و دخترش زندگی می‌کردند. آقای غریب مهمانی داشت و همه برادران و خانواده‌شان در خانه حضور داشتند. انگار که منتظرمان بودند. با گرمای بی‌نظیری ما را پذیرفتند.

همانطور که نشستیم و با تعجب به هم نگاه می‌کردیم، سوالاتی در ذهنمان شکل می‌گرفت. اما پاسخ را نتوانستیم پیدا کنیم. بعداً یک میز گرد وسیع آماده شد و ما همراه افرادی که تا چند ساعت پیش نمی‌شناختیم، نشستیم و شروع به خوردن کردیم.

غذایمان آبگوشت بود، اما چیزی که بیشتر از آبگوشت لذت‌بخش بود، صحبت‌هایی بود که برای ما به فارسی ترجمه می‌شد تا متوجه معنی آنها شویم.

تنها دو ساعت از آشنایی مان می‌گذشت ولی من از اعماق قلب دوستشان داشتم. از پسر چهار ساله‌ای به نام “آبتین”، که لباس شلوار و پیراهن سفید پوشیده بود و از کودکی یاد گرفته بود مردانه رفتار کند، تا مادربزرگی که نه من زبان کردی او را می‌فهمیدم و نه او زبان فارسی مرا، اما با نگاه به هم نشان می‌دادیم که چه ارتباط ویژه‌ای داریم.

من بیشتر از همه با دختر نوجوان به نام “ژینو” دوست بودم. او جوان گرم و مهربانی بود که با شوق منتظر تولد برادر کوچکش بود و بیشتر از همه به مادر باردارش علاقه داشت.

صحبت و گفت‌وگو تا عصر ادامه داشت و وقتی آقا غریب بلند شد و گفت: “همه بلند شوید، برویم شهر پاوه را ببینیم.”

هنوز از جا نتوانستیم بلند شویم که آقای فیروز گفت: “شب امشب مهمان من هستید! شام آماده شده است.”

آیا می‌توانستیم به این همه مهربانی راه بی‌انصافانه بدهیم؟

ما با آقا غریب، خانواده‌اش و دختر مهربان ژینو به سمت دیدن شهر پاوه رفتیم. ابتدا به بزرگترین فروشگاه بستنی شهر دعوت شدیم.

ما فکر می‌کردیم مهمانانی هستیم که خود آقا غریب ما را دعوت کرده است و سال‌هاست که با او آشنا هستیم. پدر بلند شد تا هزینه بستنی‌ها را پرداخت کند، اما آقا غریب دستش را گرفت و گفت: “در رفتارهای ما شایسته نیست که مهمان دست به کیف بزند. لطفاً!”

نمی‌دانم آیا این رفتار رایج است یا نه، اما می‌دانم آقا غریب این گونه رفتار مهمان‌نوازانه را دوست دارد.

مقصد بعدی ما بهشت بود! اگر امروز بخواهم دوباره به آنجا بروم، آیا بدون حضور آقا غریب ممکن است؟

هرگز حرکت نمی‌توانستم با کردنی کوچک به جاده‌ای خاص که تنها در سایز یک ماشین بود و به سمت پایین امتداد داشت، پی ببرم. این جاده تاریک بعد از ورودمان، پُر از درخت بود که بعضی شامل باغ‌های خصوصی بودند و بعضی دیگر درختان وحشی بودند. اواسط راه، چشمم فقط درخت‌ها را می‌دید و جز صدای جیرجیرک‌ها، هیچ صدای دیگری شنیده نمی‌شد. غریب و پدر به خوشحالی به هم گفتگو می‌کردند. غریب اظهار داشت: “بسیاری از مردم اعتقاد دارند کردها خشن و خطرناک هستند، اما واقعا ما همان افراد خوب و مهربانی هستیم!” من تعجب می‌کردم که چطور می‌توانستم اینطور تصور کنم که این افراد خوب را اشتباه ارزیابی کنم؟ مسیر جاده و مقصد نهایی آن مشخص نبود و این سوالات در ذهنم برایم پیش اومد: این جاده تا کجا ادامه پیدا می‌کند و به کجا می‌خواهد برسد؟ با صبر و حوصله به تمام سوالاتم پاسخ یافتم. جاده به یک دره ختم می‌شد و اونجا موسیقی محلی کردی در هوا پخش می‌شد. بعدها متوجه شدم که این موسیقی سنتی کردی بود و در انتهای دره یک قهوه‌خانه قرار گرفته بود. رودخانه‌ای کنار قهوه‌خانه به سمت عراق جاری بود. مالک قهوه‌خانه تخت‌هایی را درون آب رودخانه چیده بود تا افراد بتوانند روی آن نشسته و پاهای خود را در آب قرار دهند. بدیهی است که من هم این کار را انجام دادم و یکم در آب رودخانه قدم زدم. مردم مشغول نوشیدن چای و قلیان بودند و ما هم در حال به عکس‌برداری بودیم و همچنان تحت تاثیر بودیم! شب را در اینجا سپری کردیم و همه چیز عالی بود. روز بعد به خانه‌ی ایشان مهمان شدیم و شب را در ایوان خانه‌شان خوابیدیم. هوا سرد بود و صورت زیبای ماه آن شب، لذت تلطیف بخشید و با آرامش به خواب فرو رفتیم. روز بعد، با دوستان قدیمی خداحافظی کردیم و به سمت مریوان حرکت کردیم. یادم هست که غریب انتهای مهمانی را به پدر ما داده بود و گفته بود که حتما باید قایق‌سواری در سد انجام بدهیم. پس از رسیدن به آنجا، ما شروع به قایق‌سواری کردیم و لذت بردیم. در این سفرم برخی از سد‌ها را دیده بودم که شادانه بودم که همه پرآب بودند و امیدوار بودم همچنان اینطور باقی بمانند. قایق به آرامی جلو رفت و در کنار یک آبشار توقف کردیم. من واقعا از آب‌بازی در طبیعت لذت می‌برم. جریان آب، آبشار و رودخانه که می‌بینم، همراه با شادی بود. در این روز، با لباسی کاملا خیس از قایق پیاده شدم! مسیرمان را به سمت مریوان ادامه دادیم و دیدهای زیبا و شیب‌دار اطراف جاده را گذر کردیم و به جایی رسیدیم که هر چند دقیقه یکبار، اپراتورهای موبایل به ما خوش‌آمد می‌گفتند و ورودمان را به عراق تبریک می‌گفتند. جاده به شهرهای عراق ختم می‌شد. در این منطقه تنها کوه و صخره بود و کبابی‌های کوهستانی عرضه می‌شدند. ممکن است کباب ظاهری استاندارد نداشته باشند اما طعم آن‌ها بسیار خوب بود. تصور کنید که کباب انگوری را با گوشت خالص به طوری که حتی پیاز هم به آن اضافه نشده است بخورید! گوشت بسیار نرم و لذیذ بود و نیازی به جویدن طولانی نداشت. همه پر زودی به خوردن کباب تمام شد و سفرمان را ادامه دادیم به سمت مرز ایران.

بود یا ماسوله؟

خانه‌های پلکانی با ماسوله معروف شده‌اند و اکثر ما فقط عکس ماسوله را دیده‌ایم، اما در کردستان هم یک ماسوله زیبا وجود دارد.

خانه‌های پلکانی دور از شهری هستند که احاطه شده اند توسط درختان. این منطقه با نام اورامانات شناخته می‌شود. تصمیم گرفتیم شب را در این روستای کوچک بمانیم. خانه‌ای رزرو کردیم و وقت خود را با گشت‌زنی در این روستا سپری کردیم.

وقتی کمی از روستا خارج شدیم و خانه‌ها پایان یافت، منظره‌ای فوق‌العاده را مشاهده کردیم. پشت سرمان تپه‌های بلندی بودند که پوشیده از گیاهان، درختان و چمن بودند و در قلب این تپه‌ها دره‌ای قرار داشت که در آن دریاچه زیبای اورامانات قرار داشت.

جاده ادامه داشت و می‌توانستیم به سمت دریاچه اورامانات هم برویم، اما تصمیم گرفتیم از منظره بالا لذت ببریم. تا جایی که ممکن بود پیش رفتم و به لبه دره نزدیک شدم.

روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم. با تمام وجود چشم کردم و دیدم و حفظ کردم. با تمام وجود نفس کشیدم و گوش دادم. با تمام وجود شنیدم و از خدا سپاسگزاری کردم.

به روستا بازگشتیم، نوبت به کاوش درباره روستا و طعام‌های خوشمزه‌اش رسید. یک نکته اگر به کردستان می‌روید، عنبری کلانه خورد که اصلاً چیز دیگری نگوید!

یک نان بسیار نازک که روی آن تخم مرغ و سبزی‌های محلی ریخته می‌شود. در ابتدا فکر می‌کردیم که کلانه همان اندازه نان‌های خودمان است و ۱۰ عدد سفارش دادیم، اما بعد از پخت نان اول فهمیدیم که با ۱۰ عدد حتی سیر نمی‌شویم و بنابراین ۳۰ عدد خریدیم.

در کردستان هر غذایی که تجربه کردم، لقب خوشمزه‌ترین غذا را داشته، اما اگر بخواهم یکی را انتخاب کنم، شامی که کنار رودخانه خوردم را به عنوان بهترین غذا انتخاب می‌کنم. کمی بعد داستان این شام بهشتی را برایتان بازگو خواهم کرد.

شب بدون اتفاق ویژه‌ای گذشت و صبح روز بعد به سمت مریوان حرکت کردیم.

مریوان یک دریاچه زریبار دارد، دقیقاً معنی زریبار را نمی‌دانم، اما می‌دانم از این دریاچه زر می‌چکد، از این حد تازه یادم است چقدر زیبا بود! پرندگانی در دوردست پرواز می‌کردند،‌ در آب شنا و پرواز میکردند. لاک‌پشت، غوران، ماهی و حتی حس میکردم داخل داستانهای کودکی هستم: همه آنها با خوشی کنار هم زندگی می‌کردند.

زریبار یک منطقه گردشگری هم داشت، اما ما جای‌های دست‌نخورده را بیشتر دوست داشتیم. به همین دلیل به منطقه گردشگری نرفتیم.

پدر یک جاده کوچک را پیدا کرد و وارد شدیم، جاده از کنار مزرعه‌های ریحان می‌گذشت و عطر خوشایند آن هوا را پر می‌کرد.

در حال آماده کردن ناهار بودیم که پدر به مزرعه ریحان نگاهی انداخت و با آن کنار آمدن نتوانست جلو برود. به کشاورزان پیشنهاد داد و یک ظرف از ریحان از آن‌ها گرفت، هر چقدر تلاش کرد، پولی از او نپذیرفتند.

ناهار را در طبیعت خوردیم. پدر دوستی با مرد کشاورز کرده بود، نام او «اکرم» بود و دو برادر به نام «عمر» و «ریبوار» داشت. دو برادر هم با پدرم به عنوان برادری پذیرفته بودند و به او «کاحمید» می‌گفتند. داستان ادامه داشت…

بعد از ناهار به خانه اکرم و خانواده‌اش سر زدیم. خانه آنها معمولی نبود… بلکه یک بخش از بهشت بود. حیاطشان دارای دیوار نبود، به مزرعه‌هاشان می‌رسید و مزرعه‌ها هم تا نزدیکی دریاچه ادامه داشتند.

یک جو آب روان از کنار خانه آنها جریان داشت و به سمت دریاچه می‌رفت و به خانواده شست‌وشوی لازم را می‌رساند. اجاق خانه‌شان هم همیشه روشن بود و برای روشن کردن آن تنها کافی بود چوبی روی آن بیفکنند و کمی باد بزند.

ساختمان خانه‌شان هم شبیه خانه مادربزرگ بود! پدر از اکرم خواست که به ما اجازه دهد شب را در حیاط پرده‌بندی نشده خانه‌شان بگذرانیم و او هم با مسئله زیادی رو‌برو شد.

پسر کوچک اکرم، محمد، بیمار بود. خوشبختانه مادرم پرستار بود و با معاینه ای ساده توانست داروی مورد نیازش را شناسایی کند و گفت که هنگام بازگشت در شهر دارویش را تهیه می‌کنیم و به او دهیم.

به شهر رفتیم و من بالاخره توانستم یک گوشی موبایل خریداری کنم! هنوز گشت‌زنی ما در شهر به پایان نرسیده بود که اکرم با پدرم تماس گرفتند: «کاحمید، برای شام در انتظارتان هستیم!»

پدر کمی تعارف کرد، اما تجربه نشان داده بود که مردم کرد تعارف خیلی ندارند. وقتی می‌خواستیم به خانه اکرم برگردیم، هوا تاریک شده بود و دیگر فرعی نمی‌توانستیم پیدا کنیم که خانه‌شان در آن باشد.

پدر همراه با اکرم تلفنی تماس گرفت، اما باز هم نمی‌توانستند محل دقیق خانه را پیدا کنند. جای‌هایی که ما می‌رویم هم هیچ ارتباطی با گوگل مپ یا برنامه‌های مسیریابی ندارند! چند دقیقه بعد…

اکرم خودمان را از جاده اصلی به خانه هدایت کرد! این آدرس به ما کمک می‌کند که بدون کمک اونها به آنجا برویم. هنوز هم توی ماشین نبودیم که بوی مرغ کباب به مشاممان رسید و متوجه شدیم که یکی از مرغ‌ها برایمان آماده شده است! کدام کسی دارایی‌هایش را به این بخشی از مهمانی می‌دهد؟ خونه مادربزرگشان زیراندازی برایمان گذاشته بودند. حتی برنجی را نیز آماده کرده بودند. مادر مشغول مراقبت از محمد بود و من به پسر کوچک و زیبایشان توجه کردم. او یک ساله بود و دلم می‌خواست او را در آغوش بگیرم، اما برایم کمی غریبه بود.

شب را با کشاورزان محلی گذراندیم و شاهد گرسنگی و شهامت آنها بودیم. همه با اشتها غذا می‌خوردند. من احساس کردم که غذا خوردن با این مردمان شجاع لذت‌بخش است. شب را در فضای آرام بیرون از خانه‌های لوکس گذراندیم و به خاطرات خوب و دل‌نشین افراد زیبای کردستان فکر کردیم. آنها از طبیعت و جذابیت‌های خود هنوز بهره‌مند هستند و این وجود صمیمیت و دوستی را شامل می‌شود.

صبحانه‌مان را با خانواده اکرم سپری کردیم و از خواص محلی لذت بردیم. این صبحانه‌ای که با پنیر محلی و ریحان تازه سرو شد، هیچگاه در هتل‌ها و رستوران‌های لوکس نخواهید یافت. وقتی همه از دوستان خود وداع گفتیم، امیدوار بودیم که روزی بتوانیم آنها را دوباره ببینیم.

در راه بازگشت به خانه، در فکر زمینهای زیبای کردستان بودم و از زیبایی و صمیمیت مردمان آنجا لذت می‌بردم. آنها از طبیعت و رویای خود پشتیبانی می‌کنند و این نشان از شجاعت و بخشندگی آنهاست. من هرگز فراموش نخواهم کرد نکته‌ای از این سفر زیبا.

Source link

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *