سفرنامه مشهد: سفر به ترس

سفرنامه مشهد: سفر به ترس

سفرنامه مشهد: سفر به ترس

سفرنامه مشهد: سفر به ترس

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

ترس واژه‌ای پایدار است! بهتر است با آن کنار بیاییم؛ زیرا وقتی با آن دوست شویم، همانند خودمان رشد می‌کند، بزرگ می‌شود، و توانمند می‌شود. اما برخی افراد به دوران کودکی خود، تبدیل به قاتل ترس خود می‌شوند. به جای مقابله با آن، آن را از بین می‌برند. شاید من هم یکی از آن افراد باشم یا شاید هم نه.

بنیان مشکل به سال ۹۸ برمی‌گردد، آن زمان که من ۱۷ سال داشتم و از کوچکترین مسائل نیز نگران بودم.

به عنوان مثال، حتی نمی‌توانستم در مورد ارواح صحبت کنم، فیلم‌های ترسناک را تماشا یا ماجراجویی کنم. ترس من به اندازه‌ای جدی بود که تقریبا نیمی از خانواده متوجه ترس من بودند.

در تاریخ ۱۳ تیر ۱۳۹۸، همراه خانواده به سفری به مشهد رفتیم.

از این سفر بسیار شاد بودم، اما نمی‌دانستم که قرار است یکی از بزرگ‌ترین ترس‌هایم را در این سفر مواجه کنم، و این هم به شکل بدترین ممکن!

پس از چندین ساعت سفر، به خانه دایی رسیدیم. همه چیز عادی بود، تا زمانی که پسر دایی پیشنهاد رفتن به جنگل جیغ را داد.

نام جنگل تنها، از صورت من رنگ پرتاب می‌کرد و ضربان قلبم را تند می‌کرد.

با سه نفر دیگر صحبت می‌کردیم که چه زمانی باید به آنجا برویم. بعد از نیم ساعت، تصمیم گرفتیم که ساعت ۱۲ شب به آن جنگل تاریک برویم.

سوالی از من مطرح نشد، زیرا همه می‌دانستند که چه پاسخی خواهم داد؛ اما من از خستگی از ترس و از ظاهر شدن ترس‌زده‌ام در مقابل دیگران خسته شده بودم.

اتفاقی، به اعلام: “من هم می‌آیم” پرداختم.

هنوز همواره حالت ماتی و سکوت چند ثانیه‌ای آن‌ها را فراموش نکرده‌ام. هرگاه به یادش می‌آورم، خنده‌ام گرفتن می‌کند. آن‌ها تا دو ساعت بعد از آن فکر می‌کردند من فقط بازیگر بودم، اما زمانی که ساعت ۱۲ آماده و در حال انتظار در راه بودم، متوجه جدیت خودم شدم.

جنگل جیغ یکی از مکان‌های دیدنی مشهد در منطقه طرقبه و روستای سربرج قرار داشت. تقریبا ۵۰ دقیقه زمان طول کشید تا آنجا برسیم. در این ۵۰ دقیقه، صدای جیغ بیش از ۵۰۰۰ بار در ذهنم اکو می‌شد و دلیلش فقط ترس و تلقین بود.

پیش خودم به زور فکر می‌کردم: «اکنون که نزدیک به جنگل هستم، چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا تصمیم گیریم به خاطر غرور بوده است و اشتباه است؟» اما هیچ گونه فرصتی برای پشیمانی باقی نماند.

وقتی وارد جنگل شدیم، متوجه شدم که جایگاه بسیار ارام و ترسناک‌تری از آنچه که تصور می‌کردم بود.

بچه‌ها آرام و متمایل به تجربه بودند، اما وضعیت من به خوبی نبود. اگر ترس، لرزش دست‌ها، تپش قلب و حالت تهوع را در نظر می‌گرفتم، مشخص می‌شد که در وضعیت خوبی نیستم.

قرار بود پیشراندم نرویم. در طول پیاده‌روی، پسر دایی توضیحات و افسانه‌هایی درباره جنگل جیغ می‌گفت، از ارواح سرگردان تا جن‌های جیغ‌زن.

از آن لحظه بیشتر چیزی به یاد ندارم، اما مطمئن بودم که از شدت ترس، نمی‌توانستم حرف بزنم. تا جایی که حرف ما راپیدا تبدیل کرد، بند کفش پسر دایی به یک درخت گیر افتاد و اوانا مجبور به توقف کرد. من ۱۰۰ متر جلوتر از آن‌ها بودم. اگر دستور نمی‌دادند، شاید همچنان به جلو می‌رفتم.

در همان لحظه، صدای جیغ از دور و اطراف جنگل به گوش می‌رسید، مثل آنکه ۳۰ یا ۴۰ موجود خانم به طور همزمان جیغ و فریاد میزدند.

آن لحظات بسیار گفتنی نیستند، فقط در زبان مردم زنده شدیم!

به سرعت به سمت بچه‌ها می‌دویدم، انگار که مقام قهرمانی دو مارتن را دنبال می‌کردم. فضای تاریک و ترسناک و صدای جیغ ترکیب جهنم بود، ما هم از جهنم می‌گریختیم!

با رسیدن به حضور پیش بچه‌ها، پسر دایی که چهره ترسناک من را مشاهده کرد، بدون مکث بهم گفت: «دیگر اینجا جانور بیرونی و ماورا‌الطبیعه وجود ندارد، این تنها صدای دسته جنگل است. آن‌ها بالا و پایین می‌پرند و صدایشان تفاوت دارد. این جهت ترسیدن نیست. حالا برمی‌گردیم.»

من فقط مانند آدم‌های حاظر، به سویشان نگاه می‌کردم و سر تکان می‌دادم.

آن شب به پایان رسید.

اگرچه هنوز قاتل ترس نشده‌ام، اما به دنبال شکار ترس‌ها هستم. می‌دانم به زودی همه آن‌ها در دام من خواهند افتاد!

Source link

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *