سفرنامه مشهد: سفر به مشهد

سفرنامه مشهد: سفر به مشهد

سفرنامه مشهد: سفر به مشهد

سفرنامه مشهد: سفر به مشهد

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابامنتشر شده است.

قطار شروع به حرکت کرد. از ابتدا همه‌چیز درونم متحرک بود، هیجان، استرس و نگرانی. عرق سرم جمع شد و بادی که از پنجره ماشین به داخل وارد می‌شد، باعث شادابی و خنکی من شد.

هیجان و سرزندگی سفر خیلی زیاد بود. خاطرات گذشته و امیدهای آینده تمام توجهم را جلب کرده بود و من هیچ وقت فکر پایان سفر و ورود به مشهد نکردم. میدانستم که سفر ممکن است هرچیزی را از من بگیرد ولی قلبم نمی‌پذیرفت که آنچه که می‌خواهم، اتفاق نیفتد.

لحظه خروج از قطار، لذتی آنقدر شیرین داشت که حتی لبریز شدن ابرها و بارنمی بهاری آسمان را حتی حس نکردم.

خیلی سریع اقلامم را در اتاقی که از قبل رزرو شده بود، ترتیب دادم و با گشودن چشمانم خودم را در میان صحن آزادی دیدم.

وقتی به امام غریب مقابل ورودی صحن آزادی رسیدم، قلبم برایم تپید. حرکت و لرزش‌های بی‌قراری درونم، احساس نیاز و شوق به دیدار…

با هیجان وارد صحن شدم. بادی که با عطر خود روی من خورد مرا آرام می‌کرد و نوری که امید و روشنایی را نشان می‌داد، زبانم را به سلام و درود وا می‌داخت.

با همه شوق و حمله قویم و عذاب زیبایم، قدم برداشتم تا به پابوسی حضرتم برسم. همچنین حس کردم که دور می‌شم.

عرقی سرد به خاطر شرم روی پیشانیم جمع شده بود که ناچار شدم دستان مردانه همسرم را در دست بفشارم تا درونم آرامش پیدا کند. پرندگانی که از زمین به طرف آسمان پرواز می‌کردند، هوا را با عطر زوار امام غریب پر کرده بود و بچه‌ها با شوق و بازی مشغول بودند.

حضور همسرم به من آرامشی خاص می‌داد.

پدرم با چهره‌ای مهربان، مادرم با قلبی مهربان، سعید مرخص و…افکار گم‌شده‌ام مثل یک سرباز شکست‌خورده در ذهنم گردش می‌کردند. بوی بهشت با خنکی خود هر کسی را شاداب و پرانرژی می‌کرد.

کنار درب ورود، کفش‌ها را به امانت سعید سپردم و من باید به آرامی به سمت ضریح قدم می‌بردم.

لمس دست زنانه یک جوان را روی کمر راستم احساس کردم. یک خانم محترم با لهجه خاص ترکی در اولین کلمه‌اش به من گفت: «تبریک! به نظر می‌رسد دختری از توراهی شماست. دختری با شانه‌های قوی. امیدوارم سایه‌تو بالای سرش باشد.»

یک لبخند زدم و سلام کردم. همراه او به سمت ضریح حضرت امام رضا (ع) رفتم.

زهرا نام خانمی بود که مرا در کنار ضریح همراهی کرد. بعد از انجام آداب زیارت، وقتی حس کردم که خسته شده‌ام و نیرویم کم شده، با بودن یک نوشیدنی شکلات از من پذیرایی کرد. چهره‌ای محترم، آرام و مهربان و قد متوسط و صورتی زیبا مانند اخلاقش داشت.

بعد از بهتر شدن حالم، با لبخندی و تشکر از او صحبت کردم. او به من از زندگی‌‌ غریب و دشوار و عشقش به همسرش محمد گفت. آنها هر سال برای دیدار مولا در جشن عید غدیر با فرزند تنهای شان به پابوسی اقا می‌آیند.

وقتی پرسیدم که کدام شهر متولد هستید؟ گفت: زاده‌ی اردبیل هستم و در یزد زندگی می‌کنم. عروس خانواده حاج آقا مشتاق، تاجر پارچه در بازار قدیمی شاهزاده فاضل.

هیجان عجیبی به من دست داد و گفتم چه خوب..من هم اهل یزد هستم. پدرم راننده است، همسرم کارمند و خودم خانه‌دار. یک پسر شیطون و پرانرژی دارم که در این سفر با ما نیست و با پدربزرگش به روستای اطراف رفته است.

وقتی سعید آمد، زهرا رفت. داستان همراهی با زهرا را برای او تعریف کردم. به سمت میان صحن و کنار سقی خانه اشاره کرد و گفت: «احتمالاً درباره‌ی آن دو کبوتر عاشق صحبت می‌کنی؟»

به سمت زهرا نگاه کردم. او بود و یک مرد میانسالی که روی ویلچر نشسته بود. گفتم: «بله، او است.»

سعید لبخند زد و گفت: «بیا او را ببینیم. او محمد مشتاق‌نیا دوست دوران دبیرستان من است. سال‌ها قبل از ازمون کنکور به دلیل خستگی و خواب‌آلودگی تصادف کرد. حالا سال‌هاست فلج است. قبل از ازدواج برای شفاعت به پابوسی عشق برای دیدار حضرت امام امده است. اکنون در اینجا همدیگر را ملاقات می‌کنیم.

چهارده سال پیش، وقتی من و همسرم به مشهد رفتیم، خاطرات زیبایی را تجربه کردیم. من به آرامش امام رضا علیه السلام سلام کردم و دعا کردم که همیشه سلامت باشیم. سفر برای ما یادآور لحظات شادی بود که با هم تجربه کرده بودیم و من منتظر تولد کودکمان بودم.

سفر ما به سرعت به پایان رسید و روز بازگشت فرا رسید. هنگامی که وارد قطار شدیم، دوست تازه‌ای که مدت‌هاست با او در ارتباط بودم را دیدم و او با همسرش بود. این دوست جدید باعث شد که مسیر بازگشت ما کوتاه‌تر به نظر برسد.

لینک مبدأ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *