
سفرنامه مشهد: مسافری از کندسر
این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابامنتشر شده است.
روز یکشنبه بود و من داشتم سریال تلویزیونی تماشا میکردم. در همین حین به یاد حرفهای خانم قدرتی از مدرسه درباره سفر به مشهد افتادم.
احساس ناراحتی میکردم که نمیتوانستم به سفر مشهد بروم. تنها فرزند خانواده بودم که هنوز خارج از شهر سفر نکرده بودم و همچنین مشکل مالی داشتم. تنها آگاهیام از مشهد از طریق تلویزیون خانه بود.
تلویزیون را خاموش کردم و در اتاق به تنهایی فکر میکردم. با خدا حرف میزدم و از اینکه نتوانستم به مشهد بروم شکایت میکردم.
با گریه و زاری به فکر مسافران دیگری افتادم که به مشهد میروند و آرزوی دیدن حرم را دارند. احساس میکردم که چشمانم سنگین شدهاند.
هنگامی که آرام شدم، به حیاط خانه رفتم. تلفن خانه زنگ زد و من جواب دادم. خانم قدرتی بود که بدون حرف زدن از من خواست به سفر مشهد بیایم.
هنوز هم حیران بودم و وقتی روی صندلی اتوبوس نشستم، تصویر والدین نگرانم پیش از حرکت به مشهد در ذهنم ماند.
همه دانشآموزان از شروع سفر خوشحال بودند و بهترین دوستم هم همراهم بود. چند دقیقه پس از حرکت، دوستم نگرانی من را حس کرد و پرسید: «خوبی؟ آیا آرزویت به محقق شدن رسید یا حتی حالا حتی یک کلمهای هم نمیگویی؟»
من به او پرسیدم: «آیا به معجزه اعتقاد داری؟»
او گفت: «بله، معجزه واقعی است. مادربزرگم همیشه میگفت وقتی دایی کوچولوم مریض بود، از امام حسین به شفا دست پیدا کرد.»
من پرسیدم: «آیا تو هم دوست داشتهای که یک آرزوی واقعی داشته باشی و معجزه برایت رخ دهد؟» او خیره به گردنبندی از بهار نارنج شد.
در سفرم به مشهد، احساس کردم که معجزهای برایم رخ داده است
او شخصی است که مواجهه با مشکلات را تحمل میکند و با انگیزه برای غلبه بر آنها تلاش میکند. او شوخطبع و سرحال بود و همیشه از حرف زدن در مورد موضوعات خستهکنندهای مانند اطلاعات جغرافیایی یا تقسیمات سیاسی اجتناب میکرد.
من نسبت به دیگر بچهها که دوست داشتند به بازار بروند یا…، ترجیح میدادم در یک گوشه از حرم بنشینم و مردم را تماشا کنم.
این برای من بار اولی بود که تعداد زیادی عرب را میدیدم. برایم جالب بود که آنها چگونه به زبان عربی سریع و با لحنی مشخص با یکدیگر صحبت میکنند. آنها را تماشا میکردم که از سرتاسر ایران و حتی خارج از کشور به همین منظور به اینجا آمده بودند.
قبل از این سفر، فکر میکردم که مردم در دیگر نقاط دنیا رفتارها و زندگی متفاوتی از ما دارند، اما زنی که به زبان شیرین یزدی به فرزندش میگفت دستش را رها نکند، مرا یاد مادر خودم انداخت.
یک روز وقتی در حرم بودم، کنار یک دختر با قد بلند و زیبا ایستادم که کتابچهای دعایی در دست داشت و آن را با زیبایی میخواند. وقتی به او نگاه کردم، کتابش را به گونهای نگه داشت که من هم بتوانم آن را بخوانم. وقتی به او تشکر کردم، متوجه شدم که او اهل لبنان است.
بازار رضا پر از جمعیت بود. علاوه بر فکر کشمش و نخود، من به مردم، رفتار و صحبتهایشان توجه میکردم.
از آن جوان عرب که کلاهی را بر سرش امتحان میکرد تا آن زن اهل گیلان که در فروشگاه زعفران، تخفیف بر روی خرید یک مثقال زعفران میخواست یا آن پیرمردی که انگشتر عقیقی در دست داشت و به همسرش اصرار میکرد تا یکی از آنها را خرید.
تصاویری که از تلویزیون میدیدم چه مرتبط بودند و چه از دور بودند، اما وقتی خودم در آنجا بودم و این تصاویر را لمس کردم، آن زمانی بود که واقعیت را به شکل واضحی تجربه میکردم.
سفر اول من به مشهد، در ۱۶ سالگی، برایم درسهای زیادی داشت که حتی ۱۱ سال بعد هنوز هم احساس میکنم که بیشتر میتوانم در مورد آنها صحبت کنم.