سفرنامه مشهد: یا نورالله فی ظلمات الارض

سفرنامه مشهد: یا نورالله فی ظلمات الارض

سفرنامه مشهد: یا نورالله فی ظلمات الارض

سفرنامه مشهد: یا نورالله فی ظلمات الارض

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

یک.

اولین بار همه‌ها را توی مسجد گوهرشاد پیدا کردم. اولین نماز مغرب این سفر مشهدم بود. خسته‌ راه بودم، ولی هر جور بود خودم را رساندم حرم.

این سفر مشهد را زورکی آمده بودم. وسط یک عالمه کار و قول. به نماز جماعت نرسیدم. یک گوشه از گوهرشاد بساط کردم. جانماز پهن کرده بودم نماز بخوانم که یکی پشت بلندگو شروع کرد به امین‌الله خواندن.

آدم‌ها باهاش بلندبلند می‌خواندند. ناگهان دورم پرِ صدا شده بود، پرِ کلمه، کلمه‌های مهربان. چشم‌ها را که می‌بستی، کلمه‌ها حجم می‌گرفتند، دورت را پر می‌کردند، می‌ماندی وسط‌شان.

نه شکلِ گیر افتادن، شکل در آغوش کسی جا گرفتن. تا حالا کلمه‌ها بغلتان کردند؟ کلمه‌های امین‌الله از هزار تا دهان بیرون آمدند و دورم را گرفتند.

سر گذاشتم روی شانه‌ کلمات. توی بغلشان آرام شدم. خستگی راه یادم رفت.

دو.

بغلش کردم. ساعت از شش گذشته بود. نشسته بودیم توی صحن انقلاب، بعد نماز مغرب و عشا. کتابخانه این وقت‌ها می‌بست. روزها می‌رفتم کتابخانه‌ نزدیک صحن انقلاب روی کتابی که قول داده بودم هفته‌ بعد تمام کنم، کار می‌کردم.

نمازها را می‌آمدم توی صحن انقلاب می‌خواندم. یک‌جور حس همسایگی به امام رضا داشت اینکه کار کنی تا بشود ظهر، بروی نماز بخوانی؛ دوباره برگردی کتابخانه کار کنی تا بشود شب، بروی نماز بخوانی و بعد برگردی خانه‌. خانه‌ام که این چند روز هتل بود.

کلید کمد کتابخانه‌ حرم توی جیبم بود و وسایلم توی کمد. اگر می‌بستند و می‌رفتند، می‌ماندم بی‌کیف و وسیله.

دیرم شده بود. باید می‌رفتم. قبل رفتن گفتم «بذار بغلت کنم.» دوتایی ریزریز اشک می‌ریختیم. اولش بغل رسمی بود. خواستم ازش جدا شوم که دستش از پشت شانه‌هام را محکم‌تر چسبید.

اشک ریزریزش شد هق‌هق. عین گنجشک کوچکی داشت توی بغلم می‌لرزید. محکم‌تر دورش را گرفتم. باید در گوشش چیزی می‌گفتم که آرام شود؟ آداب این‌جور کارها را بلد نبودم. هیچی نگفتم. فقط گذاشتم اشک‌هاش بچکند روی چادرم.

یک سال از من بزرگ‌تر بود. توی صف نماز مغرب صحن انقلاب نشسته بود کنارم. سر حرف آن‌جا باز شد که خانوم جلویی نمازش را اشتباه خواند.

پرسید: «به نظرت برم بهش بگم؟» لهجه‌ی غریبی داشت. بین لهجه‌های توی ذهنم دنبال این یکی گشتم و پیداش نکردم.

بعدا بهم گفت از کرمان آمده. گفتم: «بی‌خیال، ببین نشسته می‌خونه، حتما پیره.»

نماز عشا را که خواندیم گفت» «می‌گم، به نظر شما…» به همین سادگی شروع کرد به حرف.

قبلِ حرم آمدن با مادرش بحثش شده بود. دلش چرکین بود از بحث و دعوا. می‌گفت: «از امام رضا انتظار نداشتم. آخه شب آخر سفر این‌جور؟»

بیشتر که حرف زد، غصه‌هاش یکی‌یکی راه باز کردند بیرون. من کی بودم که داشت این‌طور برایم از ریز و درشت زندگیش می‌گفت؟

از مادرش، پدرش، کارش، درسش، ازدواجش، طایفه‌ای که طلاق نمی‌پسندد و برادری که قوزبالاقوز است. بلاها خودشان خجالت نمی‌کشیدند که همه با هم سر یک زن جوان تنها آوار شده بودند؟

این‌قدر ساده، طفلکی و بی‌پناه بود که دردهای خودم یادم رفت. چی می‌توانستم بهش بگویم؟ از خدا گله داشت، از امام گله داشت، دلش پر بود. گفتم بسپار به خدا، درست می‌شود. گفتم بعدِ این همه سختی مطمئن باش در ادامه یک اتفاق خیلی خوب منتظرت است.

به زبان نمی‌گفتم که آرامش کرده باشم. ته دلم مطمئن بودم. با چشم‌های درشت ساده‌اش زل زده بود به دهان پیشگوی غریبه‌ای که بهش وعده‌های قشنگ‌قشنگ می‌داد.

کی بودم که داشتم اینطور امیدوارش می‌کردم؟ من را آن موقع گذاشته بودی آن‌جا که زبانی باشم که به دختر وعده‌ و امید می‌دهد، گوشی باشم که حرف‌هاش را می‌شنود و بغلی که به رویش باز می‌شود؟ منِ کوچک را؟

سه.

منِمنم اونجا کنار صحن انقلاب ایستادم، داشبورد طلا رو به روم دیدم و اون نور گنبد و مناره رو هم. از کتابخونه بیرون اومدم و خیلی خسته بودم.

پشت دیوار صحن نشستم. توی یک گوشه تنهایی خودم رو قرار دادم. حس می‌کردم که دیوارها اطرافم حساس شدن. همه تمرکزم رو دختر بود و مشکلاتش.

یه آقا دولتمند از پشتم صدا می‌کرد: «شاهدانم، لطفاً بهم کمک کن. خیلی خسته شدم.»

یکی از خدمتکارها به کنارم اومد، یه بسته کوچیک نان توی دستم گذاشت. حتی صبر نکردم که ممنونش بگم. نان رو داد و رفت.

مثل یه نشانه کوچک از توجه. مثل یه پیام سریع از امام که بهم میگه: دختر، من دارم بهت فکر می‌کنم. همه مشکلات خودم و دختر فراموش شد. تا ارتباطی محکم با اشک‌ها داشتم.

تلفن تلفن پشت‌هم برای اینکه اجازه بدن چند پله بالاتر برم. دومین روز از سفرم به مشهد بود. دوستم از یه جایی زنگ می‌زد، دوستش به آقا فلانی تو حرم زنگ می‌زد، آقا فلانی به من زنگ می‌زد، من به دوست رفیقم زنگ می‌زدم و به ترتیب تا سه بعدازظهر که پایین رفتم و از پله‌هایی که به طبقه دوم صحن انقلاب می‌رسید ایستادم.

به نگهبان سلام کردم و خدمت‌هایم رو معرفی کردم و گفتم می‌خوام بالا برم. آقا عجیب شد از درخواستم.

پرسید: «بری بالا برای عکس گرفتن؟»

گفتم: «نه، فقط بخوام ببینم.»

پرسید: «فقط ببینی؟»

گفتم: «فقط بخوام ببینم.»

گفت: «هنوز هیچ خانمی بالا نرفته.»

با لبخند گفتم: «خب، دلیلی نداره. من می‌روم.»

ساکت شد و منتظر اجازه از بالا بود. با آرامی بر روی پله‌های اول نشستم. بعد آمد بالا و گفت: «ولی اگه بالا بری، بدون که آقا می‌خواستت.»

خندیدم. به سمت گنبد روییدم و بلند پرسیدم می‌خواهی‌ام؟ آقا دوباره چند تا زنگ زد اینجا و اونجا. کمی بعد اجازه بالا رفتن رو داد.

فقط چند پله مونده بود تا به آرزوهای این همه سالها برسم. یک پله، دو پله، سه پله… پایین‌ترین پله. یک پله، دو پله، سه پله… به بالا رفتم.

رسیدم به ایوان. از اون بالا به گنبد و مناره نگاه کردم که انگار نزدیک‌تر اومده بودن. این بار آروم و با احساس شدم و به خودم پرسیدم می‌خواهی‌ام؟

یکی از خدمتکارها گفت: «ببخشید، این راه بسته شده.»

جمعه بود و نماز جمعه و روز آخر از مشهدم. آمده بودم خداحافظی کنم. نمی‌تونستم توی روضه‌منوره برم. درب بسته بود.

صحن‌ها پر از سروصدای نماز جمعه بود. راه‌ها هم یکی در میان بسته شده بود. حسابی خسته بودم که خدمتکار بهم گفت: «آب سقاخانه بخور تا بهت خوبی بیاد.»

حرفش خودش شفا بود. حرفی که نمی‌فهمیدم چرا گفته بود. من نخواستم آب بخورم. حتی فکرش رو هم نکرده بودم. خسته بودم و دنبال راهی می‌گشتم که برگردم به هتل.

به سمت سقاخانه رفتم و بطری آب شربت خوردم. کمی از آب خوردم و آروم شدم. صدای آقا دولتمند پشتم همچنان تکرار می‌شد: «از دل چاه آمدم.»

قدم‌هایم از من دور می‌شدن. از یک نقطه‌ای به بعد دیگه گنبد قابل دیدن نبود. توی شهر گم شده بودم. اما به خودم برگشتم، به چاهم. از تکه‌ی نوری که توی دستم نگه داشتم برای روزهای تاریک.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *