
سفرنامه هنگام: هنگام شدن و هنگام ماندن
این کتاب توسط یک شرکتکننده در مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱ به مجله گردشگری علیبابا ارسال شده و در آن منتشر شده است.
فصل اول: برنامه سفر
در اوایل اسفند ۹۹، ما برای ساخت ویدیو کلیپ موزیک انوشا قصد داشتیم به جنوب شیم. ابتدا تصمیم گرفتیم بلیط قطار را خریداری کنیم و به سمت جنوب حرکت کنیم.
انوشا و حامد قرار بود یک ماه پیش از ما شروع به سفر کنند. آنها از ایرانشهر، زاهدان و چابهار شروع به سفر کرده و قرار بود تا نوار ساحلی نقه تا پارسیان را پیمایش کنند. ما هم قرار بود در این مسیر به آنها بپیوندیم تا در سفرشان همراهی کنیم و ویدیو را ضبط کنیم.
با این حال، وقتی به خرید بلیط قطار میپرداختیم، متوجه شدیم که هیچ بلیطی موجود نیست، حتی بلیطهای لوکس گرون نیز نمیتوانستیم تهیه کنیم. با این حال، این زمان از سال برای سفرهای جذاب جنوب اسفنده و آخرین روزها بود.
همچنین، به دلیل شلوغی روزانه، حتی به کمک برنامههای اینستاگرام هم نتوانستیم مناطق دورافتاده جنوبی را برای ضبط ویدیو پیدا کنیم. با وجود این، ما همچنان تمایل داشتیم به یک منطقه آرام برای ضبط ویدیو برویم و یک هفته آرام و بیخیال جهان بگذرانیم.
پس از این همه مشکل، سفرمان به جنوب کنسل شد و ما نتوانستیم به بچهها بپیوندیم یا بلیطی برای سفر تهیه کنیم.
چند روز سپری شد و من تنها در خیال دریای جنوب محو شده بودم. دیگر تاب نداشتم و از دوستانم پرسیدم: «ماشین با ما بریم؟!»
هامون با اشتیاق به حمایت از سفر من پاسخ داد: بله، ما همراه شما خواهیم شد و قیمتی هم ندارد!
او در ابتدا شکایت کرد و از من سوال کرد: «واقعا میخواهی با ماشین برویم؟! این راه ها بسیار طولانی هستند!»
با این حال، پس از دیدن اشتیاق من، تصمیم گرفتیم که تنها برویم و ویدیو را کنسل کنیم. او تجهیزات ضبط را منسوخ کرد و با بردیا و کامران تماس گرفت تا کارها را لغو کنند. آنها هم جای دیگری برای ضبط ویدیو پیدا کردند.
بنابراین، تصمیم گرفتیم که تنها به جنوب برویم و دلتان دریا را میپسندد، من هم عاشق دریا و جنوب بودم.
در آن زمان، ما هنوز نامزدبازی بودیم و برنامه ما جدی بود. تصمیم گرفتیم سفر کنیم، البته نه تنها، بلکه با قرقی، رها و دیمن!
قبل از هر چیز، جزیره قرقی را معرفی میکنم که همیشه همراه سفرهای ما بود.
با پراید سفید مدل ۸۹ خودمان که با آن در سراسر ایران سفر کردیم، حرکت کردیم. بدون شک داشتن این خودرو برای ما یکی از بهترین خاطرات سفر بود.
تصور کنید که با پراید به جنوب سفر میکنیم، از تهران شروع میکنیم!
سپس به رها برسیم. رها یار همیشگی من و خواهر کوچکم بود. اینطور که مامانم میگوید، رها همیشه به دنبال من بوده و با من همراهی میکرده، هر جا هم من میرفتم. با این حال، او و من واقعی خواهر نبودیم، اما احساس میکردیم که یک خواهر هستیم.
رها پس از پایان تحصیلاتش به کار آمد و از کودکی باهم بودیم.
درباره دیمن…
نمیگویم داستان دیمن را برای شما تعریف کنم، اما او یک سگ هاپوی یک ماهه بود که حدود ده روز است که با ما بود و ما از یک معتاد او را نجات داده و با خودمان همراهش کرده بودیم.
و به همراه دیمن، به سمت جنوب حرکت کردیم.
هدفمان این بود که راه بیافتیم و با دوستانمان تماس گرفته و به آنها اطلاع دهیم که به کدام شهر رسیدهایم.
پس از تعداد زیادی از العمل و جشن و جوش انوشا و من، گفتیم: «در حال رفتن به جزیره هنگام هستیم.»
و سپس ما به سفر خود ادامه دادیم.
فصل دوم: راه مرا میخواند
اولها با خوشحالی و هیجان فراوان در راه بودیم، اما سرانجام متوجه شدیم که اوه، این راه خیلی طولانی است!
در طول مسیر، هر چند ساعت یکبار باید میایستادیم تا دیمن را به دستشویی ببریم.
دیمن یک سگ هاپوی بیست روزه بود که هامون از دست یک معتاد نجات داده بود و او را به همراهمان آورده بودیم.
و او همراهمان به جنوب میرفت.
از شهر به شهر میرفتیم و به نظر میرسد حدود ۳۶ ساعت در مسیر بودیم تا بندرعباس برسیم…
هنگام ورود به بندر عباس ساعت ۹ صبح بود.
اولین کاری که انجام دادیم، خرید فلافل از یک چرخ فلافل بود.
بهتره بهتون بگم که هر چیزی قبل از فلافل، فقط یه سوءتفاهم بود.
بخش سوم: رسیدن به مقصد
ما ماشین رو روی لنج قرار دادیم و خودمون هم به همراه ماشین سوار لنج به سمت قشم شدیم.
پس از مسافرت چند کیلومتری، به بندر دیگری رسیدیم. ماشین رو پارک کردیم و به سوار شدن روی قایق به سمت هنگام پرداختیم.
وقتی داشتیم روی قایق حرکت میکردیم، حامد تماس گرفت و گفت: “معصومه، لطفاً از سوپری جزیره این وسایل رو بخرید.”
من هم گفتم: “حتماً.”
تصور کردم که بچهها فقط میخوان راه خرید بریم، اصلاً نفهمیدم چه اتفاقی میافته!
بعد از خرید، با موتور چرخی باید به سمت ساحل قیر که بچهها بهش میگن، بریم.
وسایل روی موتور بارگذاری کردیم و سفر رو آغاز کردیم. راننده موتور، یک مرد خوشصدا و خوشرو اهل جنوب بود که تو طول مسیر، با ما حرف زد و خوشوخرد بود. اسمش اسد بود.
اون حدود بیست دقیقهای که طول کشید، از چشماندازهای زیبا گذشتیم و به سمت ساحل قیر حرکت کردیم.
وقتی اولین بار قیر رو دیدیم، از شادمانی و هیجان زیادی برخوردار شدیم. بچهها به هم نگاه میکردن و حرکت میکردن.
اسد گفت: “اینجا شاهد شما، ساحل قیر! آیا میخواهید برگردید یا چیزی از فروشگاه بخرید؟ این شماره منه اگر نیازی داشتید!”
بعد از بیست دقیقه سفر و صحبتهای اسد، نهایتاً متوجه شدم چرا بچهها میخواستن خرید کنند.
بخش چهارم: دیدار
بعد از سفر طولانی و خستهکننده، به محل اقامت بچهها رسیدیم.
حامد به همراه یک پسر قدبلند و دستمال پیچخورده دور سرش به نام میلاد، برای استقبال از ما آمدند و ما رو به سمت بقیه بچهها بردند.
بخش پنجم: آغاز ماجرا
وقتی دیمن رو باز کردیم، یادراه پله از خاطرات خوب پیدا کردیم و از آغازین موقعیت بچهها نخوردیم. من و انوشا هم با مهربانی، بچهها رو بغل کردیم و گفتیم: “بالاخره اومدی، عزیزم.”
من: “بله.”
در محل اقامت، یک محوطه زیبا با چادرهایی بود که وسطشون قرار گرفتیم. روی چادرها و درختان، ریسههای نوری بود که اتاقکهای زیبایی ایجاد کرده بود. بین دو درخت تور طبیعی به وجود آمده بود و یک دریمکچر آویزان بر روی همچنین درختی بود.
با نگاه به دریا، جادهای از آب آبی در سمت دیگر دیده میشد. دنیایی از آب آبی با آسمان آبی و صاف.
لحظاتی بود که احساس خستگی نمیکردم و ذهنم آرام و آرام شده بود.
نزدیک چادرها، آتیشی روشن و قابلمهای که بوی برنجش فضا را پر کرده بود.
هنوز کامل وسایل را به چادر سر برنداشتیم که حامد گفت: “بچهها، بیاین ناهار!”
هر کس برای خودش از روی آتیش برنج و میرزاقاسمی کشید. طعمی که هیچ غذای دیگری آن را نداشت.
هماکنون که اینها را مینویسم، آرزو میکنم برنج آتیشی و میرزا قاسمی داشتم، حالا و در همین لحظه.
بخش ششم: زمان ملاقات
نزدیک به غروب آفتاب، بر روی یک صخره نشسته بودیم، لب دریا.
خورشید در حال غروب بود و نورهای طلایی خود را در موجها بازتاب میداد. به نظر میرسید همه این زیباییها مخصوص دختر زیبایی بود که این دریا را زیبا کرده بود.
چند لحظهای بود که در دیدن دریا و غروب ثابت شده بودم، انگار تنها من و دریا در دنیا هستیم.
هیچ صدایی حس نمیشد و هیچ چیزی دیده نمیشد. دریا آرام و زیبا بود و من را با خود میبرد. تا آخر راه کنار دریا بودیم و سپس به سمت چادرهایمان برگشتیم.
پسرها برای آتیش جمع کردن چوب، دورتاورو از جای دور آوردند. آتیش روشن شد و شام آماده شد.
پس از شام، میلاد از اردوگاه خارج شد و به ما گفت: “همگی بریم سوی قبیله ما.”
“قبیله؟”
این سوال در ذهنم بود و جوابی برایش نداشتم.
با هم به سمت جزیره رفتیم. تنها چیزی که در راه به آن نگاه میکردیم، آسمان بود که گسترده تر از زمین بود. آنقدر ستاره وجود داشت که شمارش آنها ممکن نبود.
محلی آرام و کویری بود و درختان به تنهایی بودند. آسمان پرنور و زیبا بود. یک قسمت از آسمان روشنتر بود و قسمت دیگر تاریکتر و مرموزتر.
حدود ده نفر بودیم و آواز می خواندیم در حالی که به سوی قبیله میلاد حرکت میکردیم.
وارد قبیله شدیم.
یک بهشت دیگری که توسط میلاد، فرحناز و بچههای دیگر ایجاد شده بود. یک مسیر روشن با ریسههای نور، صدفها و سنگهای زیبا که در آن قرار داشتند و تعداد زیادی اسباببازی و وسایلی که با چوب بودند.
در تجربهای زیبا، من و دوستانم به جزیره هنگام رفتیم. بعد از رسیدن، با بچههای دیگری آشنا شدیم. همه با هم قرار گرفتیم و شروع به موسیقی و خوانندگی کردیم. احساس میکردیم که تنها ما در این دنیا هستیم.
بعد از مدتی، یک پیرمرد به نام خالو به جمع ما پیوست و زیباییهای موسیقی محلی را برایمان نهفت. همه با هم ادامه دادیم و از لحظات زیبایی لذت بردیم.
به آرامش و غرق در لحظهی لذت بردن از زندگی، دست پیدا کردم. در همین حال، زندگی ساده و زیبای اهالی جزیره مرا تحت تأثیر قرار داد.
جایی که همسایه با هم مانند یک خانواده بودند و همه چیز بر اساس تبادل کالا بود، برای من تازه بود ولی احساس دوستی و انس با این جوامع محلی برایم جالب بود.
هر روز با طلوع آفتاب آغاز میشد و با غروب به سمت دریا میرفتیم. هر شب به یکی از قبیلهها دعوت میشدیم و ستارهها را تماشا میکردیم. این تجربهی متفاوت برایم عجیب و زیبا بود.
در این سفر ساده و زندگی محلی، آرامش و لذت را پیدا کردم. هنگام با بودن و احساس هر لحظه برایم به یادماندنی بود.
از این تجربه، معنای واقعی زندگی و تمامیت انسانی را آموختم. در هنگامی که دلم برای بستنی تنگ شد، دوستانم بدون تعارف آرزوم را به تحقق برساندند. آن لحظه فهمیدم که خواستن و بخشش بهترین چیزهایی هستند که میتوانیم به یکدیگر بدهیم.
هنگام با بودن، درک کردم که زیبایی و ثروت واقعی در سادگی زندگی و ارتباط با دیگران پنهان شده است. احساسم این بود که در همان لحظات آرامش، واقعیت واقعهای جدید برایم روشن شده بود.