سفرنامه یزد: یزد شهر بادگیرها…

سفرنامه یزد: یزد شهر بادگیرها…

سفرنامه یزد: یزد شهر بادگیرها…

سفرنامه یزد: یزد شهر بادگیرها…

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

زمانی که شروع به تحصیل در دانشگاه کردم، با وجود شرایط ویژه کرونا، تا زمانی که باید به امتحانات حضوری بروم، حتی یکبار هم دیداری از دانشگاه نداشتم. اما در تیرماه سال بعد، تصمیم گرفتم به همراه دوستانم به یزد برویم.

سفر به یزد برایمان فرصتی بود تا علاوه بر انجام امتحانات، شهر زیبا و پر از تاریخ را ببینیم. هیجان زیادی در دلمان بود و بیشتر به دیدار دوستانمان از دور خودمان شتابان به سفر پرداختیم.

پدرم ما را به یزد رساند و بعد از تحویل ما، برگشت. سفر در شب ادامه داشت و با نزدیک شدن به یزد، هوای گرم و خشک کویر حس ما را فرا گرفت. شهر یزد با تاریخچه‌ای غنی و ساختمان‌های معماری سنتی و زیبا، همه را به خود جذب می‌کرد.

در شب‌های خلوت شهر، با دیدن جاذبه‌های تاریخی چون برج‌ها و معماری منحصر به فرد، لذت بردیم. پس از جستجو برای یافتن هتل مناسب، به هتلی سنتی به نام خوان دوحد رسیدیم که هم اقامتگاه و هم رستوران بود.

صبح زود امتحان داشتم و برای آن آماده شدم. بعد از صبحانه، به دانشگاه رفتم و بعد از امتحان دوستانم را ملاقات کردم و با هم وقت خوشی را سپری کردیم.

تجربه ملاقات با یکی از دوستان یزدیم که در اتاق امتحان به من خوشامد گفت، یکی از لحظات خاطره‌انگیز سفر بود. احساس می‌کردم که سال‌هاست که او را می‌شناسم و این دیدار مانند بازگشت به خانه بود.

من خیلی خوشحال شدم که دوستم را دیدم و با هم در آغوش هم بودیم. تا وقت ناهار با دوستانم بودم و ترجیح دادم که غذا را در دانشگاه همراه آن‌ها بخورم، هوای بیرون خیلی گرم بود.

بعد از آن، تصمیم گرفتم به هتل برگردم و استراحت کنم. با ورود به هتل، با باد سرد زمستانی روبرو شدم که اتاق را سرد کرده بود. کمی در اطراف هتل گشت زدم، چون می‌دانستم که فضای سنتی و زیبای حیاط هتل را می‌توانم ببینم.

هتل ساختمانی دو طبقه بود و دارای دو حیاط بود. ورودی هتل طراحی زیبا و سنتی داشت که تاریخ خانه‌های سنتی را روایت می‌کرد. این خانه قدیمی‌ای از دوران زندیه و قاجاریه بود که با دو سبک معماری متفاوت ساخته شده بود. به نظر می‌رسید که این خانه سنتی از خشت و گل برای یک تاجر یزدی بوده و تعمیر آن انجام شده بود.

من به فکر افتادم که چقدر جالب است که در یک عمارت بزرگ با صفا و دلپذیر مثل این هتل زندگی کنی. هتل دارای دو حیاط بود که وسایل قدیمی مثل کوزه، چراغ و ظروف سنتی در طاقچه‌ها قرار داشتند. اتاق‌های هتل با نام‌های صفویه تزئین شده بودند و هر اتاق حیاطی داشت که دورتا‌دور آن حیاط، درختان و حوض آب بود که صدای فواره‌اش فضا را زیبا می‌کرد. اتاق‌ها دارای وسایل قدیمی مانند صندوق، تلویزیون کوچک، آینه و سماور بودند. همچنین در سراسر هتل، گلدان‌های زیبا با گل‌های زیبا قرار گرفته بودند.

من این هتل را به دو دلیل ویژه دوست داشتم؛ اول اینکه نزدیک به مرکز شهر و جاهای دیدنی یزد بود و به آسانی می‌توانستم به این مکان‌ها بروم. دومین دلیل این بود که رستوران هتل در کنارش بود و نیازی به رفتن به جاهای دیگر برای خوردن غذا نداشتم. من هر روز ناهار و شام را از رستوران هتل سفارش می‌دادم و لذت می‌بردم. محیط رستوران هم مانند هتل دلپذیر بود و غذاها با کیفیت بودند. برای شام به همان رستوران خوان دوحد رفتم که شلوغ بود و مردم از شهرهای مختلف حاضر بودند.

در رستوران، موسیقی زنده اجرا می‌شد که با صدای آب حوض جذابیت آن را دو چندان می‌کرد. روز بعد، امتحان داشتم که خیلی زود تمام شد و بعد به خوابگاه دوستانم رفتم. تا عصر کنار آن‌ها بودم و دور هم جمع شدیم و با هم حرف زدیم و خندیدیم و برای تفریح و گردش در شهر بیرون رفتیم.

هر چند هوا خیلی گرم بود، اما صبر کردیم تا هوا کمی خنک‌تر شود و بعد برویم. اول به میدان امیر چخماق و اطراف آن رفتیم که مکان بسیار دلنشین و زیبایی بود. این میدان شامل تکیه، مسجد، آب‌انبار و بازار بود که در فهرست آثار ملی ایران قرار دارد. منظر تکیه با طاق‌های پلکانی و مناره‌های بلندش بسیار زیبا بود و آب‌انبارها و گنبد‌هایش از هر زاویه‌ای دیده می‌شدند.

حوض میانی میدان با فواره‌هایش طراوت و زیبایی را به میدان اضافه کرده بود و گل‌کاری‌ها اطراف حوض هم زیبایی آن را تکمیل می‌کردند. در گوشه‌ای از میدان، نخل حیدری شهرت دار یزد که قدمت زیادی دارد، قرار داشت. من شنیده بودم که در ماه محرم مراسم نخل‌گردانی در این مکان برگزار می‌شود.

اطراف مجموعه هم مغازه‌های سوغاتی و…بسیاری از فعالیت‌ها و مغازه‌های خوبی روی بلوار مشاهده کردیم. برای مثال، از یک فروشگاه آبمیوه و بستنی کنار میدان، یخ انواع آلبالویی رو سفارش دادیم و اونجا لذت بردیم. اونجا آب و هوای گرم و نسیم خوشبو و نوازنده ای از فواره آب بود که واقعا دل‌نشین بود.

بعد از اون، روی یک نیمکت کنار حوض‌چه‌ای نشستیم و یک عکس گروهی گرفتیم. وقتی اونجا بودیم، فکر کردم که چقدر این نیمکت شاهد لحظات خاص و خاطره‌انگیز بوده.

نزدیک به میدان، یکی از شعب معروف شیرینی‌فروشی های یزد به نام شیرینی حاج خلیفه بود. این شیرینی‌فروشی که قریب به ۱۰۰ سال سابقه داره، شهرت فراوانی داره و شیرینی‌های خوشمزه‌اش مسافران زیادی رو به سمت خود جذب می‌کنه.

فروشگاه‌های اطراف هم تنوع و جذابیت خودشون رو داشتن. ما با شگفتی ترمه های نقش‌بندی شده و اقلام زیبای هنری سنتی باغراینگی شده رو دیدیم، و از زیباترین و خوشنمودترین مغازه‌ها، فروشگاه‌های ظروف سنتی بودند. این ظروف سنتی با طرح‌های زیبا و متنوع، مورد توجه ما قرار گرفت.

وقتی به شب نزدیک می‌شد، به مسجد جامع رفتیم. یزد این مزیت رو داره که اکثر جاهای دیدنی در فاصله کمی از هم هستن و راحت می‌تونید از یک مکان به مکان دیگه برید.

تو راه‌ها، برج ساعت زیبایی در دیدارمون قرار گرفت. این برج اولین ساعت شهری در ایرانه که در زمان قاجار احداث شده و به عنوان یک آثار ملی ثبت شده.

ساختار دقیق و زیبای بنا، طراحی‌های خوشگل، و آراستگی‌های کاشی‌کاری با آیات قرآن، زیبایی منحصر به فردی به این بنا داده بود.شب‌ها با چراغ‌هاش روشن، زیبایی برج رو دوچندان می‌کرد.

پس از عبور از جلوی برج ساعت، به خیابان مسجد جامع رسیدیم. این خیابان با سنگفرش‌های خوشگل و چراغ‌های راهنمایی در شب، برای ما راهنما بود تا به مسجد برسیم.

محیط مسجد جامع واقعا آرامش‌بخش بود، مخصوصا زمانی که صدا‌های اذان در هوا پخش می‌شدن و همه‌چیز اطراف به صمیمیت و آرامش پر از معنی میل کرد. ما پشت مسجد ایستاده بودیم و فقط چشمانمان رو به مناره‌های مسجد نگاه کردیم و لحظات زیبای جلوی چشمانمون رو توی عکس‌ها ثبت کردیم.

ارشدهای خیلی مداری، زیبا و باستانی موجب خیره کنندگی هر بیننده‌ای میشد. مسجد جامع با معماری زیبای آبی، موزائیک‌های زیبا، و گچ‌بری‌های با سنت و قدمت، واقعا یک شاهکار هنری بود که نشان‌دهنده نبوغ و استعداد معماران ایرانی بود.

شب‌ها، فضای مسجد جامع واقعا دلنشین بود، با ستاره‌های درخشان بر فلک و نمای آبی زیبا در آسمان شب. ما از منظر زیبا و آرامش‌بخش این مکان لذت می‌بردیم.

بیایید این‌ها را بخوانیم و ببینیم. وقتی به نزدیکی آن مگنت‌های سرامیکی نگاه کردم، دیدم که روی برخی از آن‌ها جملاتی نوشته شده است. روی یکی از آن‌ها آمده بود: “نِشکِت بشم” که از دوست یزدی‌ام پرسیدم معنیش چیه. او گفت: “این یک عبارت محبت‌آمیز و قربانی‌صدقه از ما یزدی‌هاست.” واقعاً لهجه دلنشین یزدی‌ها را دوست دارم. از هم‌بودن و گفتگو با دوستان یزدی‌ام لذت می‌برم و اوقات زیادی را صرف حرف زدن با آن‌ها می‌کنم.

شخصا خواندن آن جملات و حدس زدن معنی آن‌ها برام جذاب بود. یک بازار هم کنار مسجد وجود داشت که پر از فروشگاه‌های زینتی و خیالی بود و راه‌های بازار با زیورآلات مزین شده بودند.

هر گامی که در بافت تاریخی قرار می‌گرفتم، احساس می‌کردم که با یک دستگاه زمان به ۱۰۰۰ سال پیش سفر کرده‌ام. خیابان‌های قدیمی با بوی دیرینگی تاریخ و فرهنگ پراکنده بودند و تابلوهای بزرگ از تمدن‌های گذشته را به ما نشان می‌دادند.

ساعت حدود ۳۰:۸ بود و دوستان شبانهگی‌ام باید تا ساعت ۹ به خوابگاه برگشتند. از بازار خارج شدیم و همه به صورت صمیمی و قطاری روی پله‌های جلوی مسجد نشستیم و دوباره عکس گرفتیم، تصویری از مسجد جامع زیبا در شبانه‌های فروزان.

بعد از گذراندن یک روز فوق‌العاده و پراز احساسات خوب به هتل برگشتم. شام را از رستوران تلفنی سفارش دادم و آن را در اتاق خوردم و به خاطر خستگی فراوانم خیلی زود خوابیدم.

سه روز بعد، یعنی چهارشنبه، پنج شنبه و جمعه را در هتل سپری کردم و بیرون نرفتم، زیرا از آن‌جا که در روزهای شنبه تا دوشنبه ۳ امتحان داشتم و حجم درس بسیار زیاد بود، می‌دانستم که نمی‌توانم همه را در یک شب مطالعه کنم. بنابراین باید زمان زیادی را برای مطالعه و آماده‌شدن برای آن امتحانات صرف کنم.

در روزهای امتحان طبق برنامه مشخص، پس از آماده‌شدن و صبحانه، به دانشگاه می‌رفتم. کلیه امتحان‌ها حدود یک ساعت طول می‌کشید، اما هر بار از دیدن دوستان هم‌کلاسی‌ام انرژی می‌گرفتم.

روز سیزدهم که آخرین امتحان بود، پس از پایان آن ساعت ۹ با یکدیگر قرار گذاشتیم و جمع شدیم و عکس‌های یادگاری گرفتیم که خیلی خاطره‌باز بود.

دوباره تصمیم گرفتیم دسته‌جمعی به گردش برویم و سوغاتی بخریم. چون قرار بود عصر برگردیم، اما اینبار با تعداد بیشتری بودیم و هر جا می‌رفتیم تمام اعضا را حساب می‌کردیم تا کسی پشت نماند.

فکر می‌کردم همیشه هوا گرم باشد، اما آن صبح به طرز عجیبی خنک بود، البته فقط تا ساعت ۳٠: ١٠ که دوباره گرم شد.

اول به بازار خان، طولانی‌ترین بازار یزد که تاریخش به دوران قاجار برمی‌گردد و در چند سال احداث شده، رفتیم. با توجه به گرما، سایه خوب و هوای خنک بازار در داخل کاملا قابل حس بود.

فضای داخل بازار آرام بخش بود. بازدید از بازار، به ویژه زیر طاق‌های بلند خشتی و تیمچه‌های امتداد راسته‌های بازار واقعا لذت‌بخش بود. در اینجا صنوف مختلفی از صنایع اصیل یزد مانند زرگری، طلا و جواهر، مس‌گری، فروش پارچه و انواع کالاهای دستی و صنایع دستی دیگر وجود دارند.

از آنجایی که یزد در مسیر جاده ابریشم قرار داشته، بازار خان به عنوان مرکز تبادل کالاهای ارزشمند و گرانقیمت بسیار مهم بوده است.

یکی از قسمت‌های جذاب و پرجاذبه مجموعه خان، بازار قیصریه است که با تیمچه و دالان‌های خود معماری منحصر به فردی دارد.

این بازار اغلب پر از پارچه‌فروشان است که بین میدان خان و مدرسه خان قرار دارد و به عنوان یکی از شناخته‌شده‌ترین بازارهای قیصریه ایران شناخته می‌شود.

در این بازار کمی خرید کردیم و عکس گرفتیم. هنگام پیاده‌روی در طول یک راه، بوی خوش از عطر سبزی‌های تازه با ما بود. دنبال منبع این بو می‌گشتم که چشمم به دسته‌های سبزی روی یک گاری چوبی افتاد. هنوز هم بوی آن سبزی‌ها را به خوبی به یاد دارم. از بازار خارج شدیم و چون نزدیک مسجد بودیم و می‌خواستیم استراحت کنیم، به پیشنهاد من به مسجد جامع رفتیم که مکانی آرام و دلنشین بود.

بیشتر مغازه‌ها بسته بودند. به یک فروشگاه بستنی رفتیم و آبمیوه و بستنی سفارش دادیم که بیش از حد زمان‌بر بود.

در نهایت همه جمع شدیم جلوی مسجد، یکدیگر را در آغوش گرفته و خداحافظی کردیم و احساساتمان را با یکدیگر به اشتراک گذاشتیم.

به هتل برگشتم، بعد از ناهار وسایلم را جمع کردم و کلید اتاق را تحویل دادم. در سالن غذاخوری منتظر پدرم ماندم، چون باید دنبالم می‌آمد.

وقتی متوجه شدم که باید زیاد رانندگی کنم بدون پروازی به مقصدم نمی‌رسم، احساس ناراحتی و نگرانی می‌کردم. اما وقتی پدرم آمد و با هم خرید شیرینی‌های خوشمزه از یزد کردیم، احساس شادی کردم.

سفر به یزد، به من نشان داد که تصوراتی که از مردم آنجا داشتم صحیح بود. آنها مهربان، متعهد و با ایمان بودند. صدای عقیده و ایمان آنها تا آسمان مسجد جامع می‌رسید. منظره‌ی زیبای کویر، زیبایی خورشید را درخشان کرده بود و همچنین هوای خنک‌ری زمان نزدیک شدن به شهر.

در شب، آسمان با زمین پیوند خورده بود و رعد و برق زده می‌شد. بوی باران همه جا را پر کرده بود. وقتی به خانه رسیدم با خستگی حس کردم که محکم مادر و خواهر کوچکم را در آغوش می‌گیرم و احساس خوشحالی می‌کنم. این سفر یک هفته‌ای برایم تجربه‌ی خوبی بود و خاطرات زیبا و شیرینی برام به یادگار ماندنی رقم زد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *