
سفرنامه یزد: یک روز در یزد؛ هزار و یک داستان در پس
این داستان توسط یک شرکتکننده در مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱ ارسال و درمجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
یادم ماند اولین باری که به یزد رفتم. همان سالی که با دوستان، با پیکان، به بندرعباس سفر کردیم. خاطرههای زیادی از آن سفر دارم که بهتر است روزی دیگر در موردشون بنویسم.
اکنون، داستان دیگری برای گفتن دارم؛ داستان سفر به یزد. مسیری زیبا و شیرین که از قلب کویر شروع شده و دریا به پایان میرسد.
صبح زود است و هوا خنک. همدمان خوابیده است و دنبالهای استاد راننده را دنبال میکنیم. زمانی که ویز صدا میکند: “آماده برای حرکت هستیم!” باید آماده به راهاندازی شویم.
بیشتر از چهارده سال بعد، دوباره در یزد هستیم. اینبار با اسنپ. با هیجان، به مقصدمان میرسیم. اینجا ظهر است و انرژی خورشید بر روی خانهها میتابد. من احساس آرامش میکنم و تماشای زیباییهای این شهر را لذت میبرم.
هنوز مسیرهایی را بجوییم تا به هاستل برسیم، اما گم شدهایم. اما این شهر پر از جذابیت است. از خیابانهای گرم و پرتودنور گرفته تا خانههای قدیمی و خلوت.
خانهای سنتی را اجاره کردهام، اتاقی روشن با تمیزی سفید پاک. هوا گرم است و صدای خنک کولر همه جا میرسد. هنگامی که پنجره را باز میکنم، نسیم تازه به اتاق وارد میشود.
در آشپزخانه مشترک، مواد غذایی را در دستم پیدا میکنم و شام میپزم. احساس شادابی درونم رشد میکند و غذا را لذت میبرم.
با نقشه در دست، مناطق دیدنی شهر را بررسی میکنم. پس از گشت و گذار، به میدان امیر چخماق میرسم و از زیباییهای اینجا لذت میبرم.
در این شهر خورشید همیشه حضور دارد. توریستها به منظرهها علاقه زیادی دارند و عکس میگیرند. هرگز احساس از بودن در زمان ندارم، زیرا زندگی در هر لحظه جاری است.
یزد مهماننواز است. در مسجد، غذای خوشمزهای به میهمانان سرو میشود. شب فرود آمد و خاطرات این روز را در دلم جا میگذارم تا صبح آنها را به یاد بیاورم.
شب به پایان رسیده و خاطرات امشب باقی مانده است. با خنکی کولر و صدای خواندن کبکها به خواب میروم. اما این شهر همچنان پر از زیباییهایی است که در انتظار کشف آنها هستم.