
سفرنامه آبادان: آغوش گرم آبادان
این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابامنتشر شده است.
حدود ۲ سال بود که به خاطر ویروس کرونا سفر نکرده بودیم. من همیشه آرزو میکردم دورتر و دورتر بروم؛ چون سفر برای من بسیار مهم بود. اما مدتها بود که از سفر محروم بودم.
اما در پایان سال ۱۴۰۱، همراه خانواده تصمیم گرفتیم که به سمت جنوب سفر کنیم. از شوق و پرشور بودم. روز دوم از سال جدید، راهی شدیم به سوی جنوب که ما را به شوش و اهواز، شهرهای دوست داشتنی جنوبی، و سپس به مقابل رود کارون و شجاعت شهر اهواز میبرد.
و سپس… وارد شهر دلنشین عشق شدیم؛ آبادان!
اصلاحات نوروزی، پس از دو روز اقامت در اهواز، که آخرین مقصد ما بود، به تهران بازگردانده میشدیم. نمیدانم چه خاطرهای مرا وادار به سفر به آبادان کرد، اما این انگیزه منجر به طولانی شدن سفرمان شد.
از شهر و جاذبههای دیدنی آبادان، تنها از داستانهای پدر و دیگران آشنا بودم. مانند اینکه مردم آبادان مغرور و عاشق فوتبال هستند. اینکه تیم فوتبال صنعت نفت آبادان واقع است و برزیل ایران را تجسم می کند. داستان جنگ و دفاع شجاعانه مردم آبادان در مقابل ارتش عراقی نیز از داستانهای شنیده شده بود.
ظهری در آبادان رسیدیم. با دشواری یک سوئیت را در یکی از نخلستانهای حومه آبادان پیدا کردیم. در یک پیچک به نام “باغ طالبی” در روستای “مغیطیه”، در کنار رود بهمنشیر!
نخلستانی با زیبایی بینظیر. هر طرف نگاه میکردیم، فقط نخلهای سرسبز و شاداب مشاهده میشدند.
با وجود خستگی شدید، همان روز شروع به دیدن شهر آبادان کردیم. در حدود بعد از نیمروز، به مرکز شهر رسیدیم و خودرو را در یک پارکینگ پارک کردیم.
ردیابی اول ما با یک آبادانی شاداب، ملاقات با مسئول پارکینگ بود؛ یک جوان چاق با یک تیشرت قرمز، کاملا اصیل آبادانی!
پرسیدیم: “سلام، میدانید کجا مسجد رنگکمانیها است؟”
– اونور!
– یک جای خوب فلافل معرفی میکنید؟
– بله…همونور.
– بازار دهلنجیها کجاست؟
– همانجا…همانور.
– خب…آروندرود کجاست؟
– همانطرف!
خودش هم دچار خنده شد و گفت: “هر جایی که بگویید، من میگویم همانور!”
با اشاره مداوم به سمت چپ، شهر را نشان میداد.
پدرم با خنده پرسید: “ممکن است همه چیز در سمت چپ شهر باشد؟”
جوان دوباره گفت: “آره! همه چیز همانور است!”
یک آقایی که ملاقات ما را میشنید، وارد میان حرفهای ما شد و پرسید: “آهای شما! خودت که کجایی؟”
جوان با لبخند و شوخی جواب داد: “ها ها، من اونطرف!”
ابتدا به مسجد رنگکمانیها رفتیم؛ مسجدی بسیار کوچک که مربوط به کارگران مسلمان هندی پالایشگاه آبادان بود. این مسجد ساده و کوچک، جذابیت خاص خود را داشت؛ و دیوارهای آبی و سبز آن زیبایی آن را دو چندان کرده بود.
بعد از بازدید از مسجد، به سمت ساحل رفتیم؛ به یادمان آمد که هنوز ناهار نخوردهایم.
قلیه ماهی با طعم تند و لذتبخش، تجربه اولیهامان از یک غذای محلی آبادانی بود؛ برنج، ماهی جنوبی و دارچین فراوان! در حالی که ماهی میخوردیم، به همراه نوشابه مصرف میکردیم. در آن لحظه به ایده سفر به هند یاد آمد.
نزدیک زوال آفتاب، به قایقهای لنج دم ساحل اروندرود رسیدیم. به نظر میرسید ورود ما به این محل غیرقانونی بود، اما همه چیز مانعی نداشت.
مردم از ما چشمپوشی میکردند و درون قایقها قدم میزدند و عکس میگرفتند. هیچ کس اهمیت خاصی به وجود ما نمیداد. همه در روی عرشههای باریک لنجها نشسته بودیم تا غروب خورشید را تماشا کنیم.
دربارهی سفرمون به آبادان بگم؛ اولین بار بود که خورشید، به آرومی غروب میکرد. دلم نمیخواست این زیبایی تموم شه، مثل خود شاهنشینی کرده بود.
وقتی خورشید زیباییش رو نشون میداد، ما دیدیم مرز عراق. برای من که هنوز هیچ کشوری ندیده بودم، خیلی هیجانانگیز بود از دور دیدن یک مرز کاملا واضح.
تصور میکردم خودمو یک ملوان، دارم و با لذت از دیدن هر چیزی لذت میبرم: اتاقهای ملوان، لنگرهای بزرگ، سرویس بهداشتی، دیدبانی و … .
مطمئنم آرومآروم غروب خورشید و قایقها، منظره زیبایی بود که عکسشو میتونستیم بگیریم ونگوگ. زمانی که خورشید کاملا از دیدمون خوبه، لنجهای خالی و ما از اونها جدا میشیم. دیدیم سربازها که مثل میدونستن کار اشتباهی کردیم. ولی فقط میخواستن ما رو زودتر از اونجا بیرون کنن، بدون حرف!
در راه از ساحل اروندرود به بازار، همه جواهراتی از زندگیو دیدیم. توی یک دیوار شعری نوشته شده بود: “اتوق زندگیتو یخ کرد!”
تو حیاط یکی از خونهها، زیادی جمعیت بود، بینشون سربازها و محلیها. همه شاد و برقصن بودن، دلت میخواست بچرخی فقط باهاشون.
از بازار ماهیفروشان هم گذشتیم، حالا ماهیها بوی خودشون رو به ما میدادن. دلم برای دریا تنگ شده بود. وارد بازار ماهیفروشها شدیم، همه جا آواز ماهیگیرها بود: “آفس آبادان…آفس ماهی”
احوالات از چهره ماهیگیرها مشخص بود، خیلی خسته بودن. ولی نمیفهمیدم چرا تا الان اینقدر پر انرژی هستن. باید از خودمون بپرسیدیم!
بعد از ماهیفروشها، از بازار تهلنجیها گذشتیم. هر چیزی که میخواستی پیدا میشد. فروشندهها با صبر هر چیزی رو بهت توضیح میدادن.
بعدا فهمیدیم ملوانها بعد از سفر دریایی میتونستن چیزای خارجی بدون پرداخت مالیات بردارن. اغلب از این فرصت استفاده میکردن و اجناسشونو میفروختن.
چیزی که بیشتر دیده میشد شکلاتها و خوراکیهای رنگارنگ بود که مردم دنبالشون میکردن.
توی صف پرداخت یک مغازه ایستاده بودیم که جلوی ما، «علیرضا منصوریان»و مردی معروف تو فوتبال بود. از روی علاقه یه عکس باهاش گرفتم.
شب بود و دلمون میخواست یه فلافل بخوریم، ولی تمام مغازهها بسته بودن.
اگر حتی نصفهشب هم گرسنه بشین، تو آبادان میتونی مغازه فلافل پیدا کنی. جایی که همه دورش جمع شدن و با شور و پر انرژی فلافل میخورن.
وقتی از پارکینگ خارج شدیم، لولههای آتش زنده دیدیم. پالایشگاهها که همیشه همه چیز رو دیدن و همه لبخند، دردی پنهان دارن.
سفر به آبادان واقعا فوقالعاده بود. انگار صد روز سفر کردم. عاشق مردم بودم و عشق پاکشون رو احساس میکردم.
حالا چند ماه از اون سفر گذشته ولی هنوز یادم میمونه. به راحتی نمیتونم فراموشش کنم. مطمئنم مردم آبادان با قدرت وروحیه قویاند و با هر مشکلی روبرو میشن، مثل همیشه…