سفرنامه تبریز: قطار ترک‌ها

سفرنامه تبریز: قطار ترک‌ها

سفرنامه تبریز: قطار ترک‌ها

سفرنامه تبریز: قطار ترک‌ها

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

سخن نویسنده: زمانی که سفرنامه‌های آقای منصور ضابطیان را خواندم، انگیزه برای نوشتن این سفرنامه در من زنده شد. خواندن داستان سفر به تبریز، باعث شد تا خودم هم داستان خود را بنویسم. چرا که شهر تبریز برایم جالب و خاص بود.

هرچند که در نوشتن این سفرنامه برخی وقفه‌ها پیش آمد، اما سعی کردم تا داستان‌ها روان باشند تا شما هم احساسات من را تجربه کنید و بهتر با مکان‌ها آشنا شوید. به دلیل جلوگیری از طولانی شدن، از توضیحات جغرافیایی کمی فاصله گرفتم.

تابستان ۱۳۹۸

بلیط قطار ساعت 7 صبح بود. خودم از شوق و هیجان، شب قبل هم نخوابیده بودم و ساعت 5:30 در ایستگاه حاضر شدم. احساس هیجان و پریشانی!

سال‌ها بود که سوار قطار نشده بودم. به دلیل علاقه زیادی که به قطار داشتم، دلم برای تخت‌های دو طبقه و پنجره‌های بزرگش که توسط یک نردبان کوچک به دو نصف مشق شده بود، تنگ شده بود.

پله‌ها را رفتم بالا. خودم را به قطار رساندم. کوپه‌ام در آخرین واگن بود و پیدا کردن آن زمان طولی نکشید. چمدان‌ها را در یک گوشه گذاشتم. بدون تأخیر به یکی از تخت‌های بالایی رفتم و خواب ندیده شب گذشته را جبران کردم.

دو ساعت بعد با صدای در فزرده شدم. کارشناس بلیط‌ها بود. شروع به صحبت کردن به زبان ترکی کرد. حتی یک کلمه هم نفهمیدم. مجبور شدم او را به فارسی ترجمه کند.

با شنیدن این خواسته‌ام تعجب کرد و گفت: «در قطار مشهد-تبریز کسی حتی ترکی بلد نیست.»

برای پاسخ دادن، گفتم من مشهدی هستم و برای بازدید از تبریز آمده‌ام. او آرزوی سفر خوبی را برایم ابراز کرد و درب را بست. چند دقیقه بعد با آبمیوه انبه و کیک پرتقالی بازگشت. این ترکیب غیرقابل تحمل را که علاقه‌ای به آن نداشتم، به من داد.

به تخت کوچک و لرزان خود برگشتم. هنوز زمان زیادی باقی مانده بود. من که آرام نمی‌شینم، کاملا بی‌کار بودم. سرانجام برای تفریح به مجله‌ها نگاه کردم که هیچ چیز جذابی نداشتند، حتی یک عکس یا شعر زیبا!

از پنجره به بیرون نگاه کردم. هنوز به مکان‌های سبز و دیدنی مسیر نرسیده بودیم. از آن طرف پنجره تنها زمین زرد و آسمان آبی بود.

فکر کردم عکس‌ها بگیرم. تلفنم را گرفتم و به راهروی باریک قطار رفتم که پنجره‌های یکدستش محیط مناسبی برای عکاسی بودند. بعد از عکاسی به کوپه خود بازگشتم.

نمایشگر را روشن کردم اما فیلم جدیدی نبود. مجبور به دیدن دوباره فیلم تابستان داغ شدم چرا که در آن زمان تماشای دیوارها و درهای کوپه و منظره سیاهی بیرونی بهتر بود.

فیلم تمام شد. دیگر کاری جز خوابیدن نداشتم. کارهای لازم قبل از خواب را انجام دادم و تخت خود را با ملافه‌های اضافی ایمن‌تر کردم. سپس با یکی از دوستانم که سرش در طول سفر به درد آمده بود، صحبت کردم و خوابیدم.

با تعجب خاص، خوابم پرید چرا که معمولا تکان‌های قطار از خوابیدنم جلوگیری می‌کرد. صبح با صدای همهمه مسافران بیدار شدم. ملافه‌ها را تحویل دادم و از قطار خوشحال پیاده شدم.

پیگیری گدا

از ابتدا، تبریز خود را از سایر نقاط ایران متمایز کرد. تاکسی گرفتم و به مسیر ادامه دادیم. طی مسیر به دنبال گدا می‌گشتم، اما هیچ گدایی پیدا نکردم. همه اشغال به یک کار بودند، حتی کمک‌کاران ساده مانند دست‌فروشان که بسیار زیاد بودند.

هتل من در یکی از معروف‌ترین چهارراه‌های تبریز بود. دسترسی به سایر نقاط شهر به راحتی انجام می‌شد. وقتی به چهارراه آبرسان دست پیدا کردیم، در کنار در بزرگی که پشت آن نوشته شده بود “هتل گسترش” وارد شدم.

لابی زیبا و تمیزی داشت که به همراه چند مبل

اونایی که بخوان فقط تاوان کلاسیک ارزون‌قیمت برن زیر یک سقف و از بولارد یا کومود وسایل بگیرن، دست کم تو هتل راحتی و میز شاهد یک تجربه خوب اقامت هستن. همه‌چیز از رستوران و صبحانه گرفته تا استخر و فضای بیرونی هتل تمیز و منظم بود.

تنها ایرادی که هتل داشت، کوچک بودن آسانسورهاش بود که ممکن بود چند دقیقه وقت مسافران رو بگیره. این موضوع برای افراد خسته، گرسنه و نیازمند استراحت آزاردهنده بود، اما به طور کلی با توجه به نقاط قوت هتل، این مشکل به نظر نمیومد مهم باشه.

بعد از یه نگاه کلی و چک کردن امکانات هتل، با هیجان به صبحانه رفتم. اونجا خیلی تمیز بود و با تزئینات زیبا و گلدان‌های گلی روی هر میز.

صبحانه سلف‌سرویس بود و منوی متنوعی داشت، البته من عاشق چندین نوع شکلات صبحانه‌اش بودم!

بعد از صبحانه و مطمئن شدن که اتاقم تا قبل از ساعت ۱۲ ظهر آماده نمیشه و چمدان‌هامو در هتل بازار می‌ذارم، رفتم دیدن جاذبه‌های اطراف هتل.

اول به چند موزه رفتم، بعد به بازار تربیت. بازاری خیابانی که پر از فروشگاه‌ها و درختان و گلدان‌های گلیه که زیباییش رو دو چندان کرده. اجناس همه فروشگاها قیمت مناسب و کیفیت بالایی دارن.

در نتیجه تو چند ساعت اولیه ورودم به تبریز، خریدهای خوبی انجام دادم که تو سفرهای قبلی کم پیش اومده بود. برای جلوگیری از هزینه‌های زیاد تو روز اول، تصمیم گرفتم به هتل برگردم.

ساعت ۱۲ ظهر بود و اتاق در طبقه نهم آماده‌ام بود. کارت اتاق رو گرفتم و منتظر آسانسور شدم.

بالاخره به اتاق ۹۱۳ رسیدم.

اتاقی خوب با یه تراس بود که چشم انداز خوبی از خیابان ها داشت و رختخواب نرم و گرم با ملافه سفید، چند کمد، تلویزیون و میز و صندلی خوب برای نشستن برای نوشیدن چای.

چمدان‌هامو به یه کنار گذاشتم و سریع حمام رو تست کردم. حمام بزرگی بود، اما وسایل اسپایش نداشت. استخر کوچیک طبقه پایین این نقص رو جبران می‌کرد.

بعد از حمام و نوشیدن چای، به رستوران رفتم تا برای اولین بار غذای سنتی تبریزی بخورم. قیمه سفارش دادم که عالی بود. مثل یه غذای خونگی با طعم و رنگ خوب و مورد بسیار سالم بود.

بعد از ناهار به روال ایرانی یه زیری خوردم و آماده رفتن به ایل گلی یا همون شاه جلی شدم.

تاکسی آنلاین بهتره تا تاکسی های معمولی. علاوه بر اینکه ارزونتره، از همه جا به راحتی قابل دسترسیه.

ایل گلی یعنی «استخر بزرگ»، محلی شبیه پارک ملت خودمون با استخر بزرگ، قایق های پدالی، رستوران ها و مغازه ها و هوای خنک و خوبی که تو تابستون توی همه جا نمی‌شه پیدا کرد.

هر چند هوا تو تبریز خنک بود ولی برای یک مشهدی که به دمای ۴۰ درجه عادت کرده، هوا خوب بود. یه روز تو تاکسی بودم، به راننده گفتم: «چه هوای خوبی دارید در این هوا خوب تابستونی!» با چهره تعجب زده گفت: «خانم چه هوایی! چند روزه تبریز مثل جهنم شده. دما ۲۷ یا ۲۸ درجه هم شده.» از این حرف اونقدر خندیدم که حتی نمیدونستم چی بگم. بعد از دیدن ایل گلی و دیدن شهر، به هتل برگشتم. به خانمی که پشت پیشخدمتی نشسته بود، درخواست سفارش یه ماشین برای فردا رو برای من گرفت که به جلفا و آسیاب خرابه ببره. این مکان ها چند کیلومتری از شهر فاصله داشتن.

روز بعد ساعت ۷ صبح راه افتادیم. راننده مردی خوش‌طینت و مهربان بود که تقریبا شصت سال داشت. فارسی رو سالها پیش یاد گرفته بود. کم پیش آمده بود که با کسی به فارسی صحبت کنه. برای همین معانی بعضی کلمات رو فراموش کرده بود و لهجه ی عجیبی هم داشت.

مثل تمام تبریزی ها، تو همه جورها از امام رضا علیه السلام پرسید و با من در مورد مهموند بودن شهر افتاد به صحبت کردن. تبریزی‌ها معمولا علاقه بیشتری به امام رضا دارن.

تا زمانی که به آسیاب خرابه رسیدیم، مکث کردیم و زدیم چند پیاده روی. آسیاب خرابه که یک آبشار و یک آسیاب آب تاریخی داشت.

با شنیدن «آبشار»، تصور کلی یه آبشار بزرگ بین درختان در ذهنم تداعی شد ولی واقعیت کمی متفاوت بود.

آبشاری بود کم و زیادی که فقط چند قطره آب از روی برگ‌ها سرازیر میشد و یک رودخانه کوچیک تشکیل می‌داد، ولی این آبشار کوچک باعث تجمع خانواده ها می‌شد.

بعد از دیدن آبشار، رانندگی را برداشتیم به olfa/jolfa-attractions/ و مسیر سرسبز و زیبا بود.بسیار زیبا! در آبی روان رود ارس و خط مرزی بین ایران، جمهوری آذربایجان و ارمنستان قابل مشاهده بود.

گاهی هم قطار از دور عبور می‌کرد. احساس خاصی داشتم. همیشه دیدن خط مرزی برایم جذاب است، اینکه می‌دانم تا جای آن سیم خاردارها کشور من است و آن طرف معلوم نیست چه خبر است!

جاده بسیار باریک و خطرناک بود. از سمت چپ کوه زیبایی بلند بود و از سمت راست هم رودخانه ارس با جریان قوی خود.

راه نسبتاً طولانی بود. وقتی به نزدیکی کلیسا رسیدیم، باید پیاده می‌شدم. پس از پیاده روی در مسیر، سرانجام به ساختمان زیبای کلیسای سنت استپانوس رسیدم. کمی بعد از آن یک چشمه آب روباز در ورودی کلیسا مشاهده کردم.

بلیط را خریدم و به داخل رفتم. کلیسا یک راهروی تاریک و بلند داشت که به یک سمت به سالن اصلی و به سمت دیگر به حیاط، ایوان و موزه می‌رسید. حیاط شامل چند درخت بود و ایوان هم با پله‌ها و نرده‌های چوبی زیبا بود. موزه هم همچون همیشه پر از دعاهای دست‌نویس، کتاب، مجسمه و اشیاء قدیمی بود!

برای من بودن در جایی که به دین دیگری تعلق دارد، بسیار جذاب و اسرارآمیز بود. کاویدن آنجا هم چالش‌برانگیز بود.

پس از خروج از کلیسا، دبه آبی را که راننده به دستم داده بود، پر کردم. هنوز احساسم شبیه آلیس در سرزمین عجایب بود.

در طول بازگشت به فکر شمع‌هایی بودم که از گذشته تا به امروز روشن شده بودند. شاید برای رهایی از مشکلات بودند یا شاید هم برای اجابت دعاها.

کلیسایی حس و حالی داشت و سالن اصلی حال و هوای دیگری داشت! تلاش زیادی برای خواندن و تفسیر دعاهای نوشته شده بر روی درها کردم، اما چیزی نفهمیدم.

وقتی در این فکرها بودم، به ساعت نگاهی انداختم. ساعت ۴ بعد از ظهر بود و مطمئن بودم که ناهار هتل به پایان رسیده است. از راننده که به نظر خسته نمی‌رسید، خواستم بعد از بازدید از بازار تبریز و جلفا به یک رستوران نزدیک برویم تا کمی شاداب شویم.

بازارها مورد توجه من نبود. سریع به خودرو بازگشتم. کمی جلوتر یک رستوران بود که راننده از غذاهایش خوشحال بود و بدون حساب‌کتاب زیاد می‌گفت.

ناهار خوشمزه با سالاد و سس ویژه رنگارنگ احساسم را خوب کرد. مسیر برگشت کمی طولانی‌تر به نظر می‌رسید و ساعت ۶ هتل راهی شدیم.

در تبریز، شما به راحتی می‌توانید محصولات تازه و خوشمزه پیدا کنید. از انواع میوه‌ها گرفته تا شیرینی‌ها، همه تازه و خوشرنگ هستند و به انواع مختلف آنها دسترسی دارید. غذاها هم با کیفیت بالا و لذیذ هستند.

از فروشنده میوه کنار هتل، چند کیلو هلو خریدم و به اتاق برگشتم و در کمتر از یک دقیقه بر روی تخت نرم تمام شدم.

پل‌های خوشمزه

ماشین تاکسی آنلاین منتظرم بود و من به دنبال لباس گرمی بودم! شنیده بودم هوا خیلی سرد است و نمی‌خواستم به بیمارستان یا درمانگاه بروم.

زمان واقعا گران و مهم بود. هیچ وقتی برای ضایع کردن وقت نبود. سرانجام بلوز گرمی پیدا کردم و در آسانسوری خسته به هتل دویدم.

بعد از نزدیک به یک ساعت، به یک میدان کوچک رسیدیم که بالاتر از خیابان‌های دیگر بود. همانطور که معمول است، دور میدان پر از گاری‌های میوه بود.

از راننده پرسیدم: «چطور می‌توانم به بالای میدان بروم؟»

او گفت: «کافی است منتظر ون بمانید تا بیاید و شما را ببرد، البته راه پیاده‌روی ندارد و تنها ۱۰ دقیقه زمان می‌برد.»

یادتان باشد هیچ وقت گول ۱۰ دقیقه‌ای تبریزی‌ها را نخورید، چون ۱۰ دقیقه تبریزی‌ها معادل نیم ساعت ما می‌شود!

من هم این راه را پیش نکشیدم و منتظر ون ماندم. سوار شدم و هنگامی که کمی بالاتر رفتیم، شهر کامل زیر پایم بود. همه خانه‌ها، چراغ‌هاشان، خیابان‌ها و ماشین‌های کوچکی که به اندازه قوطی کبریت بودند.

به آخرین ایستگاه رسیدیم و من پیاده شدم. روبرویم یک بازارچه صنایع دستی بود که انواع بافتنی‌ها تا شیرینی‌ها و ظروف در آن موجود بودند. قیمت‌ها هم بسیار مناسب بودند.

به عنوان مثال، یک خانم انواع ظروف را رنگارنگ کرده بود و به قیمت‌های بسیار پایینی می‌فروخت که چندین تا از آنها خریدم. همچنین از بخشی دیگر، عروسک‌های دست‌ساز برای هدیه خریدم. از فروشگاه خارج شدم.

آب واقعاً سرد بود، تقریباً مثل سرماهای زمستان چند سال پیش در مشهد. به یک استخر پر از اردک یا شاید مرغابی رفتم. باد خیلی بود و خطر بادبُردگی وجود داشت.

در یک کنار پناه گرفتم تا کمی آرامش پیدا کنم. سپس دور از جاده‌های باند اطراف دریاچه قدم زدم. دوباره به جاده ون‌ها بازگشتم که خلوت بود. نگاهی به منظره انداختم و در لذت فرو رفتم. آرزوی دلم بود که تمام تابستان را در آنجا بمانم تا از گرمای فراوان سایر نقاط در امان باشم.

کمی بالاپایین در جاده قدم زدم. به بازارچه بازگشتم که کنار آن یک رستوران محلی بود کهمیز و صندلی‌های زیبا و گل‌گلی جلوی در گذاشته بودند. وقتی به اونجا رفتم، احساس کردم که یه چای داغ بخورم تا کمی گرم شم، ولی بعدا فهمیدم که وقت برگشتن بود. بعد از اون، با ون‌ها برگشتم و روزم رو با تاکسی آنلاین تموم کردم. ساعت تقریبا ۹:۳۰ شب بود، و در تبریز مغازه‌ها ساعت ۱۰ تعطیل می‌شدن و شهر خواب می‌رفت.

بعد از خوردن شام در جلوی یه فست‌فود دور چهار راه آبرسان، به سمت هتل رفتم. بعد از اون، به دکه‌های زیر پله‌های پل نگاه کردم. این دکه‌ها توی تبریز زیادن و عصرها خیلی مشتری دارن. یه جالبی دیگه که دیدم اونجا، اتوبوس‌های آکاردئونی بودن. قبلا بهشون ندیده بودم، ولی می‌دونستم که قبلا معروف بودن.

روز بعد رفتم به کندوان. کندوان یکی از مهم‌ترین جاذبه‌های توریستی اطراف تبریزه. روستای میمند هم تنها روستاهای صخره‌ای دنیا هستن که هنوز هم زندگی توشون ادامه داره. هتل کندوان هم توی قلب کوها بود و تجربه‌ی اقامت توش یه تجربه‌ی خاطره‌انگیز بود.

اونجا هم خونه‌های کوچیکی بودن. بعد از هتل، خونه‌های کوچک شروع می‌شدن. ساکنین جای خودشون عاشق گشت زدن با توریست‌ها نبودن، ولی با یک راهنمای محلی خیالم راحت‌تر شد.

یکی از چیزهای جالب کندوان، اونه که هنوز دارن قسمت جدیدی از روستا رو ساختن. همچنین کسب‌وکارهاشون مربوط به عسل و صنایع‌دستی یا چوپانیه.

تجربه‌ی جالبی را در تبریز داشتم. ماشین‌ها را در جای مخصوص پارک کردیم و سپس پیاده‌روی کردیم تا به چادر عشایر برسیم. بعد از آن، مسیری زیبا و دست نخورده را طی کردیم تا به قلعه برسیم.

در چادر عشایر، غذاهای محلی را امتحان کردم و از منظره‌های زیبای اطراف لذت بردم. پس از یک ساعت پیاده‌روی، به دروازه قلعه رسیدیم.

قلعه در بالاترین نقطه کوه بود و از دروازه تا قلعه پله‌هایی وجود داشت که باید بالا رفت. خوشبختانه، پس از گذشت از دروازه، یک مکان خوراکی وجود داشت که ما را انرژی داد تا ادامه مسیر را پیش بگیریم.

پس از فعالیت‌های بسیار، به قلعه رسیدیم و از دیدن مناظر زیبای آن لذت بردیم. سپس به هتل برگشتیم و برای فردا آماده شدیم.

مسافرت در شهر تبریز، بازارهای زیبا و غذاهای محلی بسیار جذاب است. این تجربه برایم بسیار خاطره‌انگیز بود و امیدوارم به زودی دوباره به این شهر زیبا سفر کنم.

شما هم اگر به تبریز سفر کنید، یادتان نرود که دانه ۳۰۰۰ تومانی با نوشابه و مخلفات را امتحان کنید. این ترکیب عالی برای تجربه‌ی شما خواهد بود.

لینک منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *