
سفرنامه تهران: سفر سرنوشتساز
این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
تجربهی سفر من به تهران، باعث شد زندگیم تغییر کند. وقتی هشت ساله بودم، با پدر و مادرم به تهران سفر کردم. من که عاشق مطالعه و مدرسه بودم، اما در ابتدا با ناامیدی رو به رو بودم. والدینم، با اطلاعاتی که داشتند، مطمئن بودند که تهران میتواند به من کمک کند.
وقتی به تهران رسیدیم، باران شروع به باریدن کرد و ما به خانه پسر عمهام در شرق تهران رفتیم. روز بعد با اتومبیل عمهام به بیمارستان شفایحیائیان رفتیم تا معاینه اولیه انجام شود.
دکتری به نام «فتوحی» ایدهای برای بهبودم داشت و این امر احساس امید و خوشحالی در من ایجاد کرد. با کمک بریس، پس از مدتی بهبود یافتم و دوباره میتوانستم راه بروم.
با دیدن دختری که با کمک بریس راه میرفت، انگیزه بیشتری پیدا کردم و سرانجام، با استفاده از بریس و عصای کمکی، توانستم بایستم و بر روی پاهای خود قرار بگیرم.
این تجربه زندگیام را تغییر داد و از آن روز، زندگی من بهتر شد.
هرچهیخه!
هر روز تمرین میکردم و وقتی افرادی مثل خودم رو میدیدم که پرتلاش و پراز اراده هستند، انرژی و انگیزهام بیشتر میشد. روز آخر زمان تحویل وسایل کمکی و تجهیزات پزشکی رسید و وارد یکی از اتاقهای بیمارستان شدیم.
پزشک میانسالی با موهای خاکستری پشت میزش نشسته بود. بعد از چند دقیقه گفتگو، پزشک از من پرسید: “باورته که کلاس چندمی؟” لبخندم ناگهان از صورتم رفت و حس بغض در گلویم را تجربه کردم. مادرم بیدرنگ جواب داد: “مدیر دبستان به دلیل معلولیت، قبول نکرد.”
پزشک سفیده برگی از کشوی میزش بیرون آورد و گفت: “واقعا؟ این چه حرفیه؟ مدیر اشتباه میکنه. من یه نامه به ایشون مینویسم تا فرزند باهوش و زیبای شما رو قبول کنن.” او نامهای نوشت، امضا کرد و به مادرم داد.
با والدینم به اتوبوس مسافربری سوار شدیم که به اصفهان برگردیم. در طول سفر، با چشمهای پراشتیاق به مناظر زیبای اطراف نگاه میکردم و فکر میکردم آیا نامه تاثیر داشته و مدیر راضی میشود یا نه. حالا که میتونم با عصا و کفش کمکی راه برم، آیا میتونم به مدرسه بروم و یاد بگیرم؟
وقتی به اصفهان رسیدیم، مادرم با نامه او که نمیتوانست بخواند، به مدرسه رفت و نامه را به مدیر داد. چند روز بعد خبر دادن که مدرسه من را قبول کرده و آماده ثبتنامم هستند. بله، به آرزوی خودم رسیدم و این سفر باعث پیشرفت من در زندگی شد.
روزها پیش رفت و با وجود مشکلات جسمی، درس خوندم و مدرک تحصیلی گرفتم. حتی در ۲۳ سالگی وارد یک شغل دولتی شدم. در ۲۷ سالگی ازدواج کردم و دو فرزند دختر به دنیا آوردم.
ولی هیچوقت نفهمیدم نامه او چه محتوایی داشت که مدیر با تمام اعتمادی که داشت، نظرش را تغییر داد.