سفرنامه شیراز: مسافر زمان در تیرازیس کهن

سفرنامه شیراز: مسافر زمان در تیرازیس کهن

سفرنامه شیراز: مسافر زمان در تیرازیس کهن

سفرنامه شیراز: مسافر زمان در تیرازیس کهن

این داستان توسط یک فرد برای شرکت در یک مسابقه سفرنامه نویسی ارسال شده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

در فصل پایان تابستان سال ۱۳۹۷، وقتی هوا داغ و خسته شدیدی بود، فرصتی پیش آمد که برای چند روز به شهر شیراز سفر کنیم. از وقتی کودک بودم، همیشه شیراز برایم خاص و متفاوت از سایر شهرها بوده است. از زمانی که در کتب تاریخ مدرسه داستان‌های هخامنشیان را می‌خواندیم علاقه‌ای خاص به این شهر داشتم.

این شهر که در گذشته با نام “تیرازیس” شناخته می‌شد، همیشه در قلبم جایی داشت؛ و تمایل به سفر به این سرزمین کهنه همیشه در دلم بود.

وقتی پدرم پیشنهاد کرد که برای چهار روز به شیراز سفر کنیم، من ۲۴ ساله بودم. این اولین بار بود که تصمیم گرفته بودم این شهر پر از راز و رمز را ببینم و تمام وجودم پر از شوق بی‌انتها بود.

سفرهای خانوادگی ما همیشه صبح ساعت ۵ شروع می‌شد. یک روز برای رفت و یک روز برای برگشت در نظر گرفته می‌شد. قبل از هر سفر، معمولا شب قبل جلسه‌ای با حضور همه اعضا برگزار می‌شد تا مسائل مربوط به سفر مورد بررسی قرار می‌گرفت.

از لحظه حرکت تا زمانی که برای ناهار در کدام شهر توقف می‌کردیم و جاذبه‌های گردشگری در طول مسیر، همه‌چیز مورد بررسی قرار می‌گرفت. صبح روز بعد همه ساعت ۵ صبح با چمدان‌ها به دست وارد ماشین می‌شدیم و راهی می‌شدیم.

اگر بخواهم بهترین لحظات سفرهایمان را توصیف کنم، باید بگویم از وقتی پدرم ماشین را روشن می‌کند، تا چند ساعت بعد، معمولا هیچ خاطره‌ای از این بازه زمانی به یاد نمی‌آورم! چون تا زمانی که به مقصد نرسیم، هنوز هیجان اولین قدم‌های سفر و صدای حرف زدن پدر و مادرم برای انتخاب مکان ناهار در گوشم بود.

حتما وقتی بزرگ شوم، به نوه‌هایم داستان‌های این سفرهای خانوادگی را خواهم گفت. همان روزهایی که مادرم لیوان‌های شیشه‌ای پیش‌پاچه را از چمدان مسافرتی بیرون می‌آورد و چای را در آن‌ها ریخت.

بعد من و دو خواهرم که از خواب بیدار شده بودیم، داخل ماشین با چشمان خمار و مسمور، لیوان‌های گرم را در دست می‌گرفتیم و بابا برای ما لقمه‌های نان و پنیر و گردو آماده می‌کرد.

برای شاداب شدن، بابا ما را با خاطره‌ها سرگرم می‌کرد و ما از خنده تا حدی که هیچ احساس خواب‌آلودگی و خستگی‌ای نیفتاده بودیم.

سرانجام صبحانه ما به طور رسمی در یک استراحتگاه بین قم و نطنز برگزار شد و ساعت ۸ و نیم صبح، سفر ما رسما آغاز شد.

مسیر ما از تهران به شیراز از جاده تهران – قم عبور می‌کرد. بعد از عبور از قم، باید همین جاده را ادامه می‌دادیم تا ابتدا به نطنز و سپس به اصفهان برسیم. مسیر جاده تنها و صاف بود، بدون پیچ و خم، در بیابان‌های وسیع و آفتابی.

زمانی که در مورد سفر صحبت می‌کنید، جاده‌های زیبا باز می‌شوند و اولین جاده زیبایی که به ذهن می‌رسد، جاده “چالوس” سبز و دلنشین است. اما هر بار که جاده تهران – اصفهان را طی می‌کنم، می‌فهمم زیبایی فقط به سبزی و آبادی محدود نیست؛ باید به یاد داشت که بیابان‌ها نیز می‌توانند زیبایی خالص را القا کنند.

ابتدا آسمان بی‌کران و آبیِ فیروزه‌ای آن دلتان را به خود مشغول خواهد کرد. کافی است سرتان را به عقب خم کنید و به شیشه پنجره نگاه کنید تا جاده ابرهای همرنگ و پراز نور آسمان را ببینید. هر ابری داستانی متفاوت را برایتان تعریف می‌کند.

من یک ابر دیدم که ردای سفیدی بر تن داشت، وقتی دقیقتر نگاه کردم، یک پیرمرد را دیدم که سرنوازی می‌کرد و ابرها به شکل رقصنده اطراف او می‌چرخیدند.

خودم را سرگرم پرسش کردم این ابرها از چه چیزی آنقدر خوشحال و شاداب هستند؟ آیا لازم است تا عاشق زیبایی طبیعت باشی تا بیابان سوزان به نظرتان مثل بهشت باشد؟ بیابانی که جاده از قلب آن می‌گذرد، زیبایی خاص خود را دارد.

آیا می‌خواهم از این دنیای معمولی فرار کنم و به سوی آسمان پرواز کنم؟ این ایده آزادسازی بی‌انتها برای ذهن انسان جذاب است.

وقتی به آسمان نگاه می‌کنم، دیدمان از یک دشت پهن وسیع پر می‌شود. در این دشت می‌توانید انواع گیاهان را ببینید؛ از گیاهان خاردار گرفته تا گیاهان کوچک سبزی که نام آن‌ها را نمی‌دانم.

با خودم فکر می‌کنم که اگر پدربزرگم اینجا بود، حتما نام این گیاهان را به من می‌گفت؛ او سال‌ها در باغ گیاه‌شناسی تهران فعالیت داشته و انواع گیاهان را کشت و مراقبت می‌کرد.

نگاهم از روی گیاهان خاردار به سمت کوه‌های قرمزرنگ می‌رود. صدای مادرم را می‌شنوم که به خواهر کوچک‌ترم می‌گوید این کوه‌ها جنس خاکشان از رس است که باعث رنگ قرمزشان شده است. کمی جلوتر رمل‌های شنی دیده می‌شوند که زیبایی خود را نشان می‌دهند و دلم می‌خواهد به آنجا بروم، کفش‌هایم را بکشم و پایم را در بین شن و ماسه‌های گرم آن‌ها بگذارم.

همه جاده‌ها به نظر یکسان هستند، انگار یک الگوی ثابت را تکرار کرده‌اند اما هر یک از آن‌ها ویژگی‌های فردی دارند که زیبایی آن‌ها را بیشتر می‌کند.

توجهم به سوی جاده توسط صدای خواهرم جلب می‌شود. جریان هوا چند گردباد کوچک دنبال هم ایجاد کرده که منظره جالبی ایجاد کرده‌اند، فکر می‌کنم اگر از نزدیک آن‌ها را ببینم شاید از قد من هم بلندتر باشند.

میان شن و ماسه و کوه‌ها، ساختمان‌های کاهگلی وخشتی دیده می‌شوند که قدیماً کاروان‌سرا بوده‌اند.

تصویری از آن دوران‌ها در ذهنم شکل می‌گیرد. کاروان‌هایی که به مقاصد مختلف، پای صحرا و بیابان می‌نهادند و شب‌ها را در این کاروان‌سراها می‌گذراندند. فکر می‌کنم زندگی در آن دوران هم جالب بوده‌است. هرچند سخت، اما حتماً شب‌های آن کویر تشنه بسیار جذاب بوده تا شاید بتوان لذت برد.

وقتی نزدیک ظهر بود به اصفهان رسیدیم. اصفهان برایم شهری آشناست. جد مادری‌ام در این شهر تولد شده بود و به همین دلیل تمام خانواده مادری من اصفهانی هستند.

هنوز هم چند فامیل در این شهر داریم، اما این بار نمی‌رویم تا آن‌ها را ببینیم. فرصت سفر کوتاه است و بنابراین تصمیم می‌گیریم کمی در اصفهان بمانیم تا به یکی از رستوران‌های مرکزی شهر برویم و ناهار بخوریم.

وقتی به اصفهان رسیدیم و وقت ناهار بود، بریانی به ذهنمان رسید. ساعت نزدیک به ۱۲ بود و به یکی از بهترین رستوران‌های ساخت براینی در اصفهان رفتیم و ناهار لذت بردیم.

پس از یک وعده غذای چرب، معلوم است که چشم‌های آدم سنگین می‌شود، بخصوص وقتی در یک جاده با سراب روی آسفالت زیبا قرار دارید، کافیست کمی به آن نگاه کنید تا به خواب فرو برید.

بعد از استراحت، تصمیم گرفتیم به یکی از پارک‌های اصفهان برویم و چادر مسافرتی برپا کنیم تا پدرم بتواند کمی استراحت کند.

او یک مرد منضبط است. بدنش به کم‌خوابی عادت دارد، اما می‌گوید مسیر سفر را باید به آرامی بپیماییم. همیشه می‌گوید: «اگر می‌خواهیم با خودرو سفر کنیم و زیبایی‌های جاده را ببینیم باید زمان خود را بگیریم و از سرعت نپریم. اگر یک‌ساعتی بنشینیم و این زیبایی‌ها را ببینیم، لذت مسافرت بیشتر خواهد بود.»

بعد از استراحت، دوباره به جاده ادامه دادیم. ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر بود و شهر خلوت بود.

با سرعت به خروجی شیراز رسیدیم و مسیر خود را ادامه دادیم. مسیر اصفهان به شیراز از شهرضا می‌گذرد.

پس از عبور از شهرضا، دو مسیر برای انتخاب وجود داشت. فرد می‌توانست یکی از این دو مسیر را براساس سلیقه‌اش انتخاب کند. با توجه به محدودیت زمان، مسیر آباده را انتخاب کردیم تا به شیراز برسیم.

در ادامه مسیر بدون توقفی ادامه یافت. من که نیمی از این مسیر را خواب بودم، ساعت ۸ شب به خودم آمدم و دیدم که به ورودی شیراز نزدیک شده‌ایم.

هوا کم‌کم تاریک می‌شد. شهر از ابتدا کمی شلوغ بود. پنجره را پایین آوردم تا هوای شیراز را تنفس کنم. این کار همیشه برایم جذاب است. وقتی به شهر جدیدی می‌آیم سعی می‌کنم تا تمام ریه‌هایم از هوای آن منطقه پر شوند.

این کار در شیراز برایم لذت‌بخش‌تر بود به نظر می‌رسید.تاریخ از دستم گرفته بود. هیجان زده بودم و همه چیز را با دقت مشاهده می‌کردم. منتظر بودم صبح زودتر بیاید تا سفر هیجان‌انگیزمان به جاذبه‌های گردشگری این شهر شروع شود.

از طرف محل کار پدرم هتل آپارتمانی رزرو کرده بودیم که کمی دورتر از وسط شهر بود. اینجا خانه‌های متمرکزی بودند که کنار هم ساخته شده بودند.

کلید اتاق را گرفتیم و شام را از رستورانی که شماره تلفنش روی میز غذا خوری نوشته بودند، سفارش دادیم. بعد از تبدیل چمدان‌ها و استحمام، روی تخت خواب افتادم و به آرامی به خواب فرو رفتم.

صبح روز بعد با انرژی زیاد بیدار شدیم تا به اولین مقصد پیش‌تعیین‌شده‌مان برویم. برای روز اول تصمیم گرفتیم به بازار برویم. از آنجا می‌توانستیم مسجد و حمام وکیل را هم ببینیم. برای رسیدن به این مکان باید به مرکز شهر و شرق میدان شهرداری شیراز برویم.

وقتی به بازار رسیدم، احساس عجیبی داشتم. انگار به دوران ۲۰۰ سال پیش سفر کرده بودم. این بازار از دیدنی‌های شهر شیراز با ظاهر قدیمی خود محافظت کرده بود و حجره‌ها همچنان حالت سنتی داشتند.

طاق‌های بلند با یک سوراخ دایره‌ای در وسط، نور را به بازار می‌ریختند. با نگاه به انتهای بازار، دالان‌های نور را می‌دیدم که از سقف سرچشمه می‌گرفتند و فضای بازار را روشن می‌کردند.

هر چه بیشتر قدم می‌زدم، داخل تاریخ این بازار عمیق‌تر می‌شدم. آدم‌های مدرن از دوران ما محو شده بودند و به جایشان مردم محلی با لباس‌های سنتی به کار مشغول بودند.

بخش شرقی بازار به نام علاقه‌بندان شناخته می‌شد که محلی برای فروش فرش بود. فرش‌های شیرازی به رنگ‌های زرشکی و کرمی و سبز لجنی ارائه می‌شدند. زیبایی این رنگ‌ها همراه با بوی خوبی که از حجره‌های عطاری پیچیده بود، دل را به دست می‌آورد.

ناگهان خودم را دیدم که دخترچه‌ای شیرازی در دست یک قالی بود که مثلا ناهار آقاجانم بود. روسری طولانی با گل‌های گوناگون روی سرم بسته بودم و با هر قدمی که می‌زدم، دامنم می‌پیچید و رقص می‌کرد. شاید اگر در آن دوره زندگی می‌کردم، اسمم پری‌سیما بود.

به خودم آمدم و همراه با خیال دخترچه به سمت جنوبی بازار حرکت کردم و از سرای فیل که به شهرت شمشیرگرها معروف بود، گذر کردم.

در ناحیه شمالی بازار، سه سرای احمدی، روغنی و گمرک که همه به دوران زندیه تعلق داشتند، رد شدیم. قدیما اغلب مغازه‌های این بازار فروش فرش، عطاری و آهنگری بودند، اما اکنون می‌توانید انواع محصولات از جمله صنایع دستی، لباس و کفش سنتی و مدرن را از این بازار خریداری کنید.

مقصد بعدی ما مسجد وکیل بود. برای رسیدن به این مکان باید از ناحیه غربی بازار، منطقه شمشیرگرها یا سرای فیل نزدیک قصر فیل عبور کنیم.

مسجد وکیل دو شبستان شرقی و جنوبی داشت. جاودانه‌ترین خصوصیت آن ۴۸ ستون سنگی بود که شبستان جنوبی زینت داده بود. یک منبر مرمری هم بالای شبستان قرار داشت.

در ناحیه شمالی مسجد، طاق مروارید را دیدیم که بلندترین و مهم‌ترین طاق مسجد بود. این طاق نماینده‌ای از معماری اسلامی در دوره زندیه بود که با خط ثلث آیات قرآن بر روی آن آراسته شده بود.

زمان ناهار شده بود و تصمیم گرفتیم ابتدا حمام وکیل را ببینیم و سپس به رستورانی سنتی برویم.

حمام وکیل… مکانی بود که هرگز فراموشش نخواهم کرد. یک محل نورانی با سقف‌های کوتاه. وقتی وارد حمام شدیم، مجسمه‌های مومی انسان را دیدیم که برای تزئین فضا اضافه شده بودند.

جالب‌ترین قسمت حمام، صداهایی بود که از بلندگوها در سراسر حمام پخش می‌شد. به نظر من شهرداری شیراز در این مکان از بهترین طراحی‌ها استفاده کرده بود.

هنگامی که در اتاق‌های مختلف حمام قدم می‌زدی، صدای گون‌گونی از بلندگوها پخش می‌شد. انگار صداها از مجسمه‌های مومی داخل حمام می‌آمد. صدای ماساژ، صدای آب در حوض و صدای افراد ورودی به حمام که سلام می‌کردند. فضای جالبی بود و ناگهان مجسمه‌های مومی جان گرفتند. خودم را دیدم که پسربچه ۸ ساله‌ام. نامم شاپور است و با پدرم به حمام آمده‌ایم.

پدرم دستم را گرفت و به من کمربند لنگی پوشاند و سپس ما به روی کاشی‌ها قدم گذاشتیم.

من دوست ندارم حمام بگیرم. پدرم و من کنار حوض می‌نشینیم و با حاج یدالله سلامی می‌کنیم. پدرم یک کاسه مسی برمی‌دارد و آب حوض را پر می‌کند.

وقتی آب بر سر و بدنم می‌ریزد، دستم را به صورتم می‌کشم، تا بتوانم چشمانم را باز نگه دارم. وقتی به خودم می‌آیم، می‌بینم با فکر شاپور تمامی حوض را دور زده‌ام و از بوی تاریخی که در مشامم پیچیده، سرمست شده و به سمت در خروجی در حال حرکتم.

اکنون که چهار سال از آن سفر گذشته است، می‌توانم بگویم یکی از لحظات لذت‌بخش سفر، دیدار حمام شگفت‌انگیز وکیل بوده است.

برای ناهار تصمیم گرفتیم کمی به اقامتگاهمان نزدیک شویم و به رستوران هفت‌خوان برویم. رستورانی که فضای چند طبقه دارد و هر طبقه مخصوص یک سبک رستوران است.

ما رستوران سنتی را انتخاب کردیم و روی یکی از تخت‌ها که با پارچه‌های سفید رویشان چادر علم کرده بودند تا تخت‌ها از هم مجزا شوند، نشستیم.

فضای رستوران جذاب بود. انگار در چادر عشایر می‌نشستی تا برایت غذا بیاورند. بدون نگاه‌ به منوی غذا، کلم پلو شیرازی انتخاب من بود.

شاید باورتان نشود اما تا به آن روز من این غذای لذیذی را مزه نکرده بودم. آن‌قدر خوردنش برایم لذت‌بخش بود که می‌توانم بگویم حالا به یکی از غذاهای موردعلاقه‌ام بدل شده است.

بعد از ناهار دلمان می‌خواست زودتر به زیارت حافظ برویم. ساعت چهار و نیم بود که به سمت حافظیه به راه افتادیم.

من پدری ادیب دارم. به‌وسیله او ارتباطم با ادبیات و شعر بسیار نزدیک است. خوب یادم هست که وقتی ۱۵ ساله بودم، مرا به خواندن دیوان حافظ تشویق کرد و من آن‌چنان مجذوب شعرهایش شده بودم که تا مدت‌ها اولین شعر دیوان را به‌خوبی از حفظ می‌شناختم.

حافظیه در ابتدای خیابان گلستان شیراز واقع شده است. آن مکان جادویی برای من مانند یک مأمنی بود که می‌توانستم ساعت‌ها آنجا بنشینم و از فضای سرسبزش لذت ببرم.

تا غروب آفتاب آنجا نشسته بودم و فکر می‌کردم اینکه به مزار شاعری آمدم که شعرهایش هنوز هم به درد حال این روزهایمان می‌خورد برایم باورنکردنی است.

چطور ممکن است هر بار که به دیوانش تفال می‌زنیم، شعری در خور حالمان نثار ما می‌کند؟ گویی حافظ مردی بود که در زمان سفر می‌کرد و حال دوران می‌سرود. این حس‌وحال را حتی در آرامگاه سعدی هم داشتم.

بگذارید طی‌الارض کنیم و شما را به آرامگاه سعدی ببرم. او نیز دست‌کمی از حافظ ندارد. وقتی به بارگاه مجلل او چشم می‌دوزم، با خود می‌گویم مردی که پندهایش رسم زندگی می‌آموزد، باید هم در چنین فضای باشکوهی به خاک سپرده شده باشد.

روز دوم سفر بود که به آرامگاه سعدی رفتیم. وقتی خیابان بوستان شیراز را تا انتها بروید، در کنار باغ دلگشا این آرامگاه زیبا را خواهید دید.

یکی از نکاتی که بر ارزشمندی این فضا می‌افزاید این است که می‌گویند سعدی اواخر عمر خود را در همین مکان گذرانده است. حوضچه‌ای طولانی و مرمرین که در وسط حیاط آرامگاه قرار گرفته، بر خنکایی و زیبایی فضا می‌افزاید.

از همین لحظه اولی که وارد آرامگاه شدم، تنها یک بیت از سعدی را زیر لب زمزمه می‌کردم: «گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم»

گویی مقبره سعدی واقعا همچو زر در میان آن فضای پهناور می‌درخشید و مردم به دورش حلقه‌زده بودند.

شیراز شهری پرجاذبه است. همه این را می‌دانیم. این که تو بخواهی در یک سفر ۴ روزه به همه مکان‌های دیدنی سر بزنی، تقریباً غیرممکن است.

آخرین جایی که ما از شیراز دیدیم، ارگ کریم‌خان بود. این سازه در مرکز شهر شیراز قرار گرفته و ظاهری آجری دارد. معماری آن به‌گونه‌ای است که هم مکانی مسکونی باشد و هم از لحاظ نظامی استحکامات لازم را داشته باشد.

به داخل ارگ که وارد می‌شوی، ایوان‌ها و اتاق‌هایی را می‌بینی که به زیباترین حالت ممکن نقاشی شده‌اند.

برایم جالب بود که این ارگ یک حمام خصوصی نیز داشت. با خودم گفتم فکرش را بکن روزی در این ارگ خانواده پادشاه ایران زندگی می‌کردند.

یکی از ویژگی‌های جالب ارگ این بود که تمامی اتاق‌ها به هم مرتبط بودند؛ یعنی نیازی نبود از فضای داخلی خارج شویم و به‌راحتی می‌توانستیم میان راهروهای کوچک اتاق‌ها رفت‌وآمد کنیم. در همین راهروها، اتاق‌های کوچکی قرار داشت که به گفته راهنما برای استراحت غلامان طراحی شده بودند.

میان دیوارهای قدیمی که قدم می‌زدم، یک قابله ۶۰ ساله بود که برای زایمان همسر شاه به ارگ آمده بود.

من برای دیدن همسر شاه باید وارد اتاقش می‌شدم، اما یک غلام پشت سرم بود و به نظر می‌رسید هیچ وقت سکوت نمی‌کند. یکی از باند‌ها می‌گفت که باید دقیق عمل کنم تا شاه به من انعام بدهد.

فکرم به پرواز می‌کرد و به سرای همسر خوب‌خان رفته بودم و شروع به کار کرده بودم. پسر شاه ابوالفتح‌خان نام داشت و من یک کیسه اشرفی از او گرفته بودم.

صدای پدرم مرا صدا کرد. ما از ارگ خارج شده بودیم و پدرم کاسه‌ای پر از فالوده در دست داشت و لبخند می‌زد.

با لبخندی که از سفر خیالی‌ام به تاریخ ارگ بود، کاسه‌ای از فالوده گرفتم و لذتش را نوشیدم.

روز به انتها می‌رسید و ما باید فردا برگشتیم. سفر به شیراز برایم خوابی زیبا بود که نمی‌خواستم تمام شود.

همیشه شنیده بودم که شیراز زمانی زیبا است و من این را حالا در شهریور فهمیده بودم. انگار وقتی بیایی، شهر تو را خوشحال می‌کند. انگار تو از اول در آنجا بوده‌ای.

با روح خوشحال از سفر دلپذیرمان به تهران بازگشتیم. ما عهد کردیم دوباره به شیراز برویم و زیبایی‌های آن را ببینیم. اما سال بعد با آغوش کرونا، برنامه‌های سفر ما به تعویق افتاد.

حالا در سال ۱۴۰۱ منتظر فرصتی هستم تا دوباره به شیراز بروم و خودم را در زیبایی‌های آن شهر ببینم.

لینک منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *