سفرنامه نور: ناتلانه‌های من و پسرم و غُرغُروترین اتومبیل کل تاریخ جهان

سفرنامه نور: ناتلانه‌های من و پسرم و غُرغُروترین اتومبیل کل تاریخ جهان

سفرنامه نور: ناتلانه‌های من و پسرم و غُرغُروترین اتومبیل کل تاریخ جهان

سفرنامه نور: ناتلانه‌های من و پسرم و غُرغُروترین اتومبیل کل تاریخ جهان

این کتاب توسط زهرا ابراهیمی‌خبیر برای مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱ نوشته شده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

  1. سپاسگزاری

قبل از اینکه داستان کوتاه سفرم به نور و ناتل و دریاچه الیمالات را با شما به اشتراک بگذارم، می‌خواهم از کسانی که این سفر را برایم آماده کردند صمیمانه قدردانی کنم.

از خانواده دوست داشتنی و مهربان علی‌بابا که با برگزاری مسابقه سفرنامه‌نویسی، به مردم این سرزمین فرصت دادند تا تجربیات سفرهای خود را به اشتراک بگذارند، بی‌کم و کاست ممنونم. از اعضای خانواده‌ی عزیزشان قلبی پرمهر دست می‌زنم و برای لحظه‌های شادی‌شان، همیشگی‌شان آرزو می‌کنم.

و همچنین از منصور ضابطیان (یا همان دکتر صفرف)، به خاطر الهام‌گیری از ماجراها و رویاهایمان، صمیمانه سپاسگزارم.

قبل از خواندن کتاب‌های او، فهم درستی از معنای سفر و نوشتن سفرنامه نداشتم. حالا همه‌جا سفر می‌کنم، اما قبل از اینکه بروم به دنبال کشف ماجراهای جدید، نباید فراموش کنم که همیشه باید به کلمات سعدی فکر کنم: باید بسیار سفر کنم تا تجربه‌هایم غنی شوند!

من به دلایل خاصی از منصور ضابطیان سپاسگزارم. کتاب‌هایش من را به دنیایی جدید برده‌اند و مرا درک بهتری از دنیا و زندگی داده‌اند.

بیایید پی ببریم که انسان‌ها در نقاط مختلف جهان تجربیات مشترکی دارند، مثل تلخی از دست دادن چیزی مهم و یاد‌آوری‌های کودکی که همیشه در یادمان می‌مانند.

همیشه یادم است روزی که برای واکسن کلاس اولم به دکتر رفتم و مادرم وعده داد به من یک بادکنک قرمز بخرد. اما آیا توانستم آن را بخرم؟

  1. واقعیت‌های زندگی

یک روز پسرم بعد از یک ماجراجویی در شهر، به من پیشنهاد داد که در مسابقه سفرنامه‌نویسی شرکت کنیم. این پیشنهاد ابتدا شوخی به نظر می‌رسید اما بعدها به یک فرصت جذاب تبدیل شد که نباید از دست داد.

گاهی زندگی ما را به مواقف جدید و ناشناخته می‌کشاند و ما باید بازوی خود را برای پذیرش این چالش‌ها باز کنیم.

ما اولش فقط شوخی کردیم ولی بعد، بیشتر و بیشتر در موردش حرف زدیم و به نتیجه رسیدیم که باید هوای آزاد شهر تاریخی ناتل نور در استان مازندران رو تجربه کنیم.

این هوا آلوده تهران واقعا ناراحت‌کننده‌ست. آدم هر چند روز یک بار چشم از بوی دود ماشین‌ها پوشیده و وقتی متوجه وقت‌زیاد مردم در ترافیک می‌شویم، احساس می‌کنیم که همه اعصاب‌شان به هم ریخته.

امروز سرزمین را خواهیم زد تا لذت ببریم از هوای پاک و سالم جنگل‌های شمال. ولی این لذت زود به زود تمام خواهد شد چون من جمعه‌ها تدریس دارم و باید توی تهران باشم.

چند روزی دور از شهر، هدیه خوبی است. این چند روز به من انرژی می‌دهد و به پسرم فرصت می‌دهد که از بازی‌های PS4 خود رها شود.

همسرم در حیاط خانه منتظر ماست. من ماشین را آماده می‌کنم و او را بیدار می‌کنم تا به ما بپیوندد.

چون ترافیک‌های تهران کف‌شده‌اند، ماه‌هاست از ماشین شخصی استفاده نمی‌کرده‌ام و این احساس دو دلم را بیشتر کرده و سوال می‌شوم که بروم یا نروم.

همزمان با این فکر، به این فکر می‌کنم که تنبلی، کمبود زمان و ناپایداری، بزرگترین مشکلات زندگی انسان و مانع برنامه‌هایش هستند.

چرا؟ ما بعدا حرف خواهیم زد درباره این موضوع.

وقتی به چهره ناراحت همسرم در آینه بغل ماشین می‌نگرم که سینی را برای آب خنک کردن آسفالت منتظر کرده، به یاد جمله‌ای می‌افتم که می‌گوید: “با مردن یک کسی، سه چهارم غم از عشق برداشته می‌شود”.

با پسرم و راننده‌ای خوش‌صدا که مسیرمان را هدایت می‌کند، به سمت شمال حرکت می‌کنیم و به دل‌بستگی‌های جدید روز می‌پردازیم.

هر دو از این الان که به مسیریابی شده‌ایم و قرار است از مسیر کوتاهتری به جاده قدیمی چالوس برویم، خوشحال‌اند.

با تشکر از شرکت‌های ایرانی که پس از تأخیرهای شرکت چینی، ساخت آزادراه را به دست گرفتند و بالاخره پس از ۲۳ سال، آنرا به بهره‌برداری رساندند.

پس از عبور از دو تونل، در یک استراحتگاه، که فقط دارای سرویس بهداشتی، چند سکوی پوشیده شده برای موقت اقامت مسافران و یک کیوسک امداد خودرو است، می‌ایستیم تا صبحانه بخوریم.

اگرچه ماه تیر است، اما نسیم خنکی که وز می‌دهد، پوست ما را لطمه دار می‌کند و من امیدوارم از گرما و فشار شمالی در امان باشیم!

بعد از صبحانه – با حضور دو مهمان غیرمنتظره که از یک سگ ماده رنگارنگ و یک سگ نر سفید تشکیل شده‌اند – تخته را جمع کرده و وارد ماشین می‌شویم.

من ماشین را راه‌اندازی می‌کنم، کلاچ را می‌گیرم تا با دنده عقب، ماشین را به مسیر اصلی برگردانم. اما، دنده جا نمی‌افتد. خب، اصلاً منوچه که خودم را جا بیندازم. بعد از قرن، بالاخره تصمیم می‌گیریم یک سفر کوتاه داشته باشیم. این اتفاق چه‌قدر عادلانه است؟

از دو تعمیرکار امداد خودرو می‌خواهم که یک نگاهی به اتومبیل بندازند. البته کمی نگرانم، زیرا جک هنوز هیچ وقت نمایندگی کرمان موتور را به خودش ندیده است. اما چاره‌ای نیست، ممکن است در راه مشکل داشته باشیم و اتفاق بدی بیافتد.

دو تعمیرکار امداد خودرو، کاپوت ماشین را باز می‌کنند، به دیفرانسیل و جعبه دنده نگاهی می‌اندازند، یک کمی روغن می‌ریزند و برای این کار کوچک ۵۰ هزار تومان قیمت می‌گذارند و می‌گویند تا رسیدن به چالوس دیگر مشکلی نخواهیم داشت.

هنوز چند متر نرفته‌ایم که متوجه می‌شوم وضعیت بدتر از آنچه فکرش را می‌کردم است. نفس عمیقی می‌کشم و بوی دردسر به مشامم می‌رسد!

  1. هم‌سفری که از ابتدا علاقه‌ای به سفر نداشت

جاده آهسته‌آهسته شلوغ می‌شود و من و پسرکم درگیر اضطرابی نارنجی می‌شویم. من تلاش می‌کنم استرس خود را به او منتقل نکنم و به همین دلیل مرتب به او می‌گویم: «نگران چیزی نباش، به زودی به چالوس می‌رسیم.»

بهرحال، منظورم از «نگران نباش»، یک صحنه طولانی و پرماجرا مانند اصحاب کهف است. همان‌طور که بلند و پر هیجان است. خداوند به ما کمک کند.

هر آیه و سوره‌ای که بلدم را می‌خوانم، هر نذری که به ذهنم می‌رسد، انجام می‌دهم تا به هیچ وجه ماشین در این تونل‌های طولانی خراب نشود.

با دنده خلاص بیشترین مسافت را طی می‌کنم و با شلیک کردن یک تیر دو نشان، هم دنده‌ها را درگیر نمی‌کنم و هم در مصرف بنزین صرفه‌جویی می‌کنم.

پسرم هم بی‌کار نمی‌نشیند، با پیدا کردن شماره تلفن نمایندگی کرمان موتور در چالوس و هماهنگی برای بردن ماشین ساعت ۳ عصر برای مشاهده و تعمیر، نشان می‌دهد که تکنولوژی به اندازه‌ای که ما والدین تصور می‌کنیم، چیز بی‌اهمیتی نیست!

ساعت یک ظهر با سلام و درود به مرزن آباد می‌رسیم. هنوز تا ساعت سه زمان داریم. همانجا ناهار را در رستوران اکبرجوجه می‌خوریم و سپس آرام‌آرام و ترجیحاً با دنده خلاص، وارد قطعه چهارم آزادراه تهران-شمال می‌شویم.

با گذر زمان نزدیک‌تر به چالوس می‌شویم و ترس‌هایمان را به فراموشی سپردیم. با اندکی تاخیر نسبت به وقت مقرر، به نمایندگی کرمان موتور در چالوس می‌رسیم و جلوی گاراژ متوقف می‌شویم.

صبر می‌کنیم تا کارکنان به ما کمک کنند. سرانجام، با ده دقیقه تأخیر که در کشور ما رایج و منطقی است، یکی‌یکی ظاهر می‌شوند.

تعمیرکار اصلی پشت فرمان ماشین همراه با جک راه می‌افتد. پنج دقیقه بعد باز می‌گردد. کم حرف است و خونسرد! در مقابل سوالات چندگانه من، فقط می‌گوید: «ماشین را پذیرش کنید و فردا عصر بیاورید تا تعمیر شود.»

به طور قطع شما هم متوجه شده‌اید که پاسخ گویی به عصبانیت من و توضیحات اضافی منجر به کلام‌هایی شده که اگر تا سه‌شنبه شب ماشین در اینجا باشد، ما از دست سفر خود خواهیم داد. او چه‌طور پاسخ داد؟ «ماشین را پذیرش کنید، فردا عصر بیاورید تا تعمیر شود!»

به نظر می‌رسد ضروری بود که باید دوباره همان جمله را تکرار کند تا من به‌طور کامل متوجه شوم چه کاری باید انجام دهم.

کارمند پذیرش توضیح می‌دهد که از آنجایی که کارکرد ماشین بالای صد هزار کیلومتر است، باید مجموعه کلاج و دیسک و بلبرینگ و کاتالیزور دیفرانسیل و جعبه دنده را عوض کرد و گیربکس را هم کاملاً سرویس کرد.

چاره ای نیست. یک آژانس را تماس می‌گیریم و صندوق عقب ماشین را خالی می‌کنیم. با حالتی کلافه و بی‌صبر به خانه خود در شهرک توریستی نمک‌آبرود باز می‌گردیم.

چقدر خدا را شکر می‌کنم که حداقل یک پناهگاه اینجا داریم. اوضاع بسیار بدتر می‌توانست باشد! در راه، از جناب جک و هم‌سفری که از ابتدا علاقه‌ای به سفر نداشت، ناراحت می‌شوم!

غروب آفتاب هنگام ورود به خانه است. انگار وارد بهشت شده‌ایم. احساس امنیت، چقدر حس خوبی است.

شب را بی‌فایده نمی‌گذاریم و با پسرم در خیابان‌های آرام و سبز شهرک که پر از ویلای زیبا و پر رنگ است، پیاده‌روی می‌کنیم و شام سبکی می‌خوریم. سپس به خانه بازمی‌گردیم. تصمیم می‌گیریم

بگیر هم‌سفر قشنگم که توحلو ومهربون مسیریابه خوب ودقیق مون گفته که تونیم بدون استرس توی ۴۶ دقیقه وبا ۷۶ کیلومتر رسید به مقصدمون، شهر تاریخی ناتل.

هوامون عالیه، بارون خفیفی هم میباره که واقعا محو حس خوبی میکنه. من “توکلت علی‌الله” میگم وشروع میکنم به راه افتادن. هوا خنکه، باد ملایمی میوزه، وبارون پودری که از پنجره به صورتم میخوره، انرژی بهم میده.

راهمون از بین جنگل سی‌سنگان گذشت. از روستاهای کوچک که همه زیبا و سرسبزن، عبور میکنیم. صلاح‌الدین کلا رو بیشتر دوست دارم، چرا؟ نمیدونم واقعا.

کمک میخواستیم از چند تا بومی که داشتن می‌رفتن، تا مسیر جنگلی که نیمه‌ دوم شهر بود، بهمون نشون بدن.

خیلی آرام وقشنگ بود کوچه‌ها. درختان گردو از پشت حیاط‌های خونه‌ها، شر‌ بلند زده بودن. با یه دستت میتونستی چند تا گردو بچینی. البته نه ما این کارو کردیم چون هنوز نرسیده بودن.

کم درخت گردو، درختان انار رو هم اضافه کن. پر بودن از انارهای جوون که به صدا که میزدن “چیدن ما رو دو ماه صبر کن!”

واسه راه جنگلی که به ارگ ناتل می‌رسید، وارد شدیم، از سکوت و اتمسفر وحشرانه اونجا که درختانش.

اونجا، در جایی که قطور و بلند بود، من واقعاً ترسیدم. عرق سردی به سرم زد و تمام بدنم رو تا پاهامو گرفت. صدای پرندگان وحشی دورتا دور، موسیقی‌ای غریبی رو در هوا می‌پخشید که انگار برای اون‌قسمت از دنیا نوشته شده بود.

رسیدیم به یک ارگ قدیمی که بهش خیانت کردن و تعدادی حلبی برای حفاظت ازش رو پشتشو زدن تا نشون بدن که قلبش برای میراث فرهنگی کشور تپیده! پل آجری زیبایی کنار ارگ بود که متأسفانه نیمی ازش رو خورد شده و نمی‌شه استفاده ازش کرد. از این همه غریبه و مکان‌های ویران، دلم تنگ شد. اینجا جایی بود که یک روز با شکوه و جلال پر از قدرت، سر به آسمان می‌زد و هر اتاقشون، شاهد صداهای خنده و گریه بود.

وقتی از جنگل برگشتیم به بخش مسکونی ناتل، به یک بن‌بست برخورد کردیم که اسمش این بود: “بن‌بست دکتر پرویز ناتل خانلری”. آخ خدا، چقدر تلخ این باوره که پرویز ناتِل خانلری، نویسنده و شاعر معاصر معروف ایرانی، یه بن‌بست تو یه روستای کوچیک و ترکیده داره!

این بک بن‌بست همیشه هر شب خواب می‌بینه که از بلندگوی مسجد صدای اذان صبح بلند می‌شه و بوی خورشت و کته‌های خونه‌ها کوچه رو پر می‌کنه. هر دو گرسنه اند و دلشون یک غذای خوشمزه می‌خواد. اما متاسفانه هیچ رستورانی، سنتی یا مدرن، توی ناتل پیدا نشد. بنابراین بعد از زیارت امامزاده‌ها و خوندن فاتحه برای اهالی قبور، به شهر نوری که ۷ کیلومتر فاصله داشت، رفتیم و ناهار توی رستوران لاویج خوردیم.

سبزی پلو با ماهی، باقلاقاتق و میرزاقاسمی که با مخلفات غذا، کامل شد. این ناهار خوشمان رو جبران کرد. توی این مدت، پسرم یه شعر زیبا ایجاد شده از دکتر ناتل خانلری رو برایم خواند و من فاتحه‌ای برای این شاعر بزرگ خوندم.

بعدازظهر بود و هوا کمی گرم شده بود. جایی بود که ما خودمونو به خنکای جنگل‌های پر از انبوه، پای دریاچه الیمالات می‌زدیم. این دریاچه انبوهی از مردم رو دور خودش جمع کرده بود و زندگی در اون جاری بود. خود دریاچه در میان یه جنگل سبز و باقیمونده خیره کننده بود.

قایق‌های پارویی و پدالی روی آب حرکت می‌کردن. کمی بعدتر من و پسرم به قایق‌ها پیوستیم و نیم ساعتی رو در آب خنک و در بین درختان گرانبها لذت بردیم. غروب نزدیک بود و من متوجه شدم که چقدر غروب‌های سبز رو دوست دارم.

اما از طرفی، مجبور بودیم به تهران برگردیم و به شلوغی پنجشنبه‌ها و زندگی روزمره در پایتخت برگردیم. اما همچنان با امید به سفرهای دور، بلندتر و رویایی‌تر، شب‌هنگام به تهران بازگشتیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *