
سفرنامه کاشان: سیزدهسیزده کاشان
این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابامنتشر شده است.
اول
ما سرعتمون رو کم کردیم. لوازم روی خودرو با تابلوهای آبی تطبیق میخوردند. تابلو نشان میداد هشتاد، اما بعد از ده متر شاید شصت نوشته بود. و بعد از ده متر بعدی، چهل. دوستم فاطمه گفت: «ما با صد و بیست میدویدیم، چطوری میخوایم به چهل برسیم؟»
سه چهار دستگاه را رد کردیم. شیشه را پایین آوردم و کارتم را به مامور ایستگاه دادم. گفتم: «سیزده سیزده.»
کارت را خواند و رسید را به همراه کارت به من داد. پرسیدم: «آپاراتی نزدیک اینجا هست؟»
او نگاه کرد به سیستم و گفت: «برو به سمت کاشان، راه سریع برو، به پمپ بنزین بپرس، اونجا راهنماییت میکنند.»
ازش سپاسگزاری کردم و گاز دادم تا از ایستگاه بیرون بروم. رسید را جیب کردم. فاطمه به ریحانه که در حال خوابیدن بود نگاه کرد و گفت: «آیا برای این جادههای آنها هم پول میگیرند؟»
دوم
زمانی که از اصفهان خارج میشدیم، هوا تاریک بود. ما تخمه کدو از اصفهان با خودمان داشتیم. از گراش رد میشدیم تا اصفهان و سعی میکردیم تا پوسیدگیها را جمع کنیم در کیسهای که به دنده ماشین آویزون کرده بودیم.
اما دیگر تلاشی نمیکردیم. پوست تخمهها را زیر پا میگذاشتیم و امیدوار بودیم که بعدا آنها را جمع کنیم.
سوم
فاطمه ریحانه را بر دوش گرفت تا آرام شود. وقتی وارد آزادراه شدیم، شروع به گریه کرد. فاطمه پرسید: «چرا باید پول بگیرند؟»
من گفتم: «شاید به خاطر بهتر کردن جاده برایمان هزینههایی دارند.»
او سرپیچی کرد و پرسید: «آیا این کار وظیفه دولت نیست؟»
من گفتم: «نمیدانم» و بحث را پایان دادیم.
چهارم
فاطمه گفت: «چرا خودرو ما این امکان را ندارد؟»
به چراغی که برای روشنکردن سیگار استفاده میشود، اشاره کرد. گفتم: «احتمالا یکی از گزینههای موجودی است!»
صدای خیس شدن لاستیک بر روی جاده نبود. یک صدای دیگری بود، شبیه به صدای چیزی که شکسته میشود. فاطمه برای ریحانه شیر میدهد. گفت: «چه بود؟»
به آینه نگاه کردم. شانه پریدم و گفتم: «نمیدانم، شاید یک سنگ از زیر ماشین در رفته.»
ادامه دادم: «ممکن است مانند تعویض یکی از گزینههای ماشین پراید باشد.»
خندیدیم. هنوز کمی از مسافت رفته بودیم که صدای تقتق از ماشین به گوشمان میرسید. سرعت زیادی داشتیم. به راست گرفتم و سریع پیچیدم. یک کامیون بزرگ صدای بوق بلندی زد و از کنارمان گذشت. در کنار جاده ایستادیم.
هر خودرویی، به ویژه خودروهای سنگین، موجب میشد که خودروی ما هول بخورد و لرزه بخورد. فاطمه ریحانه را در آغوش گرفت. او گریه نمیکرد. «چه اتفاقی افتاد؟»
در خودرو ماندم و گفتم: «ممکن است همان چیزی که میترسیدیم رخ داده باشد.»
ریحانه به من حیرت زده بود.
پنجم
خودرو را کمی از طرف جاده دور کردم و صندوق عقب را خالی کردم کنار جاده. زاپاس را بیرون آوردم. یک کیسه را کنار زاپاس دیدم.
یک علامت مثلثی که خطر را نشان میداد، یک چراغ فانوس و یک جک که برای بلند کردن خودرو به کار میرود و یک قطعه کوچک دیگر. به فاطمه گفتم: «این هم فانوس است.»
فاطمه با ریحانه در آغوش بالای سر من ایستاده بود. هوا تاریک بود و تنها نور خودروها که با سرعت عبور میکردند، دیده میشد. فاطمه گفت: «میدانی چگونه این کار باید انجام شود؟»
به لاستیک زاپاس نگاه کردم و گفتم: «فقط یکبار فرایند تعویض زاپاس را دیدهام، اما خودم انجام ندادهام.»
او پرسید: «چه کار کنیم؟»
گفتم: «باید صبر کنیم.»
علامت خطر را نصب کردم. «توی خودرو بنشین. همین حالا میآیم.»
حدوداً ده بیست متر عقب رفتم و علامت خطر را بالا گرفتم، اما خودروها با سرعت زیادی عبور میکردند. به همان نقطهای که خودرو را پارک کرده بودم، رفتم و دیگر نمیتوانست خودروی دیگری را پارک کند.
کمی بیشتر رفتم و خطر را روی جاده گرفتم. آن را تکان دادم. تنها چند خودرو بوق میزدند و عبور میکردند. به ساعت نگاه کردم. ده شب بود.
ششم
شیشه را پایین آوردم.
گفت: “خوبی داداش؟”
ماشین ما یک ماشین سریع بود. نزدیکتر شدم و بهش گفتم: “لاستیکمون پنچر شده.”
قسمت هفتم
آچار روی پیچها قرار داد. کنارش نشستم و بهش نگاه کردم. لبخندی زد و گفت: “این کار سختی نیست. بیا یاد بگیر.”
فقط سه دقیقه طول کشید تا لاستیکو عوض کنه. آماده بود بره. بهش گفتم: “یک لحظه صبر کن.”
به سمت فاطمه رفتم و ازش پرسیدم: “دسترسی به خرماها کجاست؟”
جعبه خرما رو برداشتم و یه دسته خرما براش گرفتم. اون قبول کرد و ازش سپاسگزار شدم. نور از ماشینش به ماشین من میتابید. نزدیک شدم بهش و گفتم: “آقا شما نگران نباشید. من بارها این کارو کردم. زحمت نکشید.”
درود گفت و دوتا بوق زد و از جادهی آزاد خارج شد.
قسمت هشتم
بعد از جمع آوری کالاها، فاطمه بیرون اومد و پرسید: “همه چیز تموم شد؟”
بله گفتم، ولی باید لاستیک جدید بگیریم.
اون خندید و گفت: “پس نیازی به خرید لاستیک جدید نیست؟”
با لبخند بهش گفتم: “نه، فقط لازمه پنچر رو برطرف کنیم. لاستیک سالمه.”
سوار ماشین شدیم، من موتور رو روشن کردم. فاطمه گفت: “بچه ساکته، یه نگاهی بندازم ببینم خودشو چه میزنه؟”
قسمت نهم
تقریبا یک ربع زمان برد تا پوشکشو عوض کنه. صندلی ماشین هم خیلی کثیف شده بود. این مشکل برامون اذیتکننده بود اما خوشبختانه هنوز لاستیک ما سالم بود.
قسمت دهم
تابلوی “باغ فین” و یک پیشانه به سمت خروجی اشاره میکرد.
-“چرا درو نرفتی؟”
– “ما باید به سمت کاشان بریم.”
– “حتما جای خروجی بعدی رو از دست دادیم.”
– “باید یه ورودی دیگه برای کاشان باشه.”
نورهای شهر از راستمون بودند، بزرگ و روشن.
– “مطمئنی اینجا کاشانه؟”
– “خیلی بزرگ نیست؟”
اما هیچ ورودی برای ورود به کاشان نمیدیدیم. فاطمه به نور شهر نگاه کرد گفت: “شهر کاشان تموم شد. پس ورودی شهر کجاست؟”
گفتم: “شهرای قدیمی هر دو گام یه خروجی داشتن. حالا که در مسیر کاشان هستیم، خروجی دیده نمیشه.”
قسمت یازدهم
ساعت یازده بود و برای ورود به کاشان باید از روی پل رد میشدیم. پل ابتدایی دو طرفه بود، اما بعدا تبدیل به یک طرفه میشد. اولین چیزی که به ما برخورد کرد، دو پمپ بنزین بود. رفتیم سمت راست و گفتم: “اینور آپارات است. احتمالا این ساعت شب دیگه باز نیست.”
بهش گفتم: “بیاید پنچرگیری نکنیم و اینجا بمونیم. بیخیال، اگه جای دیگهای بخوایم بریم، ریسکه تا بریم و دوباره پنچر شیم. چیکار میکنیم؟”
ماشین رو برگردوندیم. آپارات بسته بود. پس تصمیم گرفتیم به شهر بریم.
قسمت دوازدهم
مرحبا از دیدن تابلوی “پایتخت کتاب”. اما به خاطر شب بودن، نگرانی ما هنوز پابرجا بود.
قسمت سیزدهم
به بابام گفتم: “میخواهیم کاشانیم. در کوم بنزین بزنیم.” فاطمه بهم ضربه زد و به مغازهای نشون داد که لاستیکها از دیوارش بالا میرفت.
خداحافظی کردم از بابام و پیاده شدم. از راه نبش جاده پرسیدم: “پنچرگیری انجام میدید؟”
جوانی که توی مغازه بود لبخند زد و سرش رو تکان داد. بعد ماشین رو بیست متر جلوتر پارک کردم. کالاها رو خالی کردم و زاپاس رو در آوردم. مغازه درش دارای قفل ایمنی بود و انواع لاستیکهای مختلف به صورت پشت سرهم روی هم ردیف شده بودند.
لاستیکو رو جلوی دستی که جوان دیگری رویش نشسته بود، گذاشتم. وسایلش رو جمع کرد و پرسیدم: “زمان تعویض چقدر طول میکشه؟”
گفت: “پنج دقیقه فقط!”
شگفتزده شدم و با شوق به ماشین رفتم. فاطمه شیشه رو پایین آورد و من بهش گفتم: “میگه فقط پنج دقیقه طول میکشه. غذا درست کنیم؟”
– “نه، الان نه.”
قسمت چهاردهم
چای ریختیم و خرمایی از جعبه برداشتیم. پرسید: “بچهها کجا هستند؟”
– “گراش”
اون تعجب کرد و پرسید: “گراش کجاس؟”
جوان با هیکلی قوی در حال تعویض لاستیک بود.
– “شما نمیدونید؟”
با لبخند مطمئن گفتم: “نه”
– “ممکنه در استان فارس باشه، ولی نزدیک به بندر عباس.”
– “به بچههای بندر خوش میگذره.”
جوان به شانهام زد و گفت: “لاستیک سلامته، سیمشقطع شده.”
– “دقیقا چی میگی؟”
– “لاستیک باید عوض بشه.”
لبخند از لبم رفت و من هم زبون لهجهشون رو فراموش کردم.
– “واقعا؟”
– “آره، بیا ببین.”
و قسمتی از لاستیک سفیدرنگ رو نشونم داد.
– “حالا چقدر لاستیک میره؟”
– “ارزونه. یک و نیم.”
ضربان قلبم سرعت گرفت. هر دو تا خندیدن. اعتماد کردم.
– “داداش، من از لاستیک و قیمتهاش اطلاعی ندارم. زمینهای ندارم. متونی یا منصفی؟”
– “در همهجا جفتی به فروش میرسه، اما لاستیک لنگ دنیاست. تنها بهت میفروشن. سیصد و چهل تومنه. بهت سیصد میدم.”
قسمت پانزدهم
لاستیکایبرای دانلود بانک اطلاعاتی اطلاعات شما پردازده است، پس از تایید اطلاعات کارت، کارت به دست شما میرسد. در صورتی که مشکلی وجود داشته باشد، با پشتیبانی تماس بگیرید. این مرحله را نیز با موفقیت پشت سر گذاشتیم.